نمیدونم این روزها چمه! به گواه دو تا روانپزشک افسردگیه. بهم دارو دادن و من هیچ کدوم رو نخوردم. بقیهی دوستانم که پزشکن تاکید کردند که تشخیصها احتمالا اشتباهه و بهتره که دست نگه دارم.
احساس سقوط میکنم. سقوط از همه چیز و همه کس. مغزم خسته است. عقل و احساسم قاطی شدند و خستهام. سنگرهام یک به یک سقوط میکنند. چیزی برام باقی نمونده. میدونم که این روزها هم میگذرند و دوباره روزهای بهتر میآن. مگه میشه نیاد؟ مگه میشه تا همیشه در سیاهی و انتظار موند؟
خستهام. اشکها روی صورتم جاری شدند. سقوط میکنم. در خودم میشکنم. ارتباطم با دنیا قطع میشه و در این لحظات فقط گریه برام میمونه. من تلاش میکنم که خوب باشم. دارم برای خوب بودن و خوشحالی میجنگم. کاش شما هیچوقت برای خوشحالی نجنگید. کاش همیشه خوشحال باشید.
خستهام.
خستهی خسته.
پ.ن: نمیای؟
درباره این سایت