من متوجه زیبایی‌های جهان نمی‌شوم. احتمالا دلیل اصلی‌اش آن باشد که زیادی تا کنه واقعیت‌های وجودی زندگی پیش می‌روم. من از این دست دوستداران فلسفه هم نیستم که در باب چگونگی حرکت جهان فلسفه ببافم و یا پیرو نظریات قدما شوم. مساله‌ی من، جهان، و زندگی بسیار بنیادی‌تر از آن است که بتوانم روی قله‌های زمثبت‌اندیشی و زیبا نگریستن به جهان و وقایع بایستم. مساله‌ی من مواجهه و کنار آمدن با انسان فانی و تنها است. مرگ و تنهایی دو مساله‌ی مهم و همیشگی من هستند.

امشب حتما بعد تنهایی آن تشدید می‌شود و من تا صبح کابوس می‌بینم. مثل دیشب که کابوس دیدم. مثل ده‌ها شب قبل که کابوس دیدم. امشب غصه‌ام مرگ و از دست دادن اطرافیانم نیست. غصه‌ام این است که بی‌پناه و بی‌دفاعیم در برابر زندگی و نمی‌توانیم غصه‌هایمان را شریک شویم. به‌جای یکدیگر درد بکشیم، اضطراب‌هایمان را دور کنیم و یکی شویم.

امشب مادرم کابوس می‌بیند. برادرم در سکوت خودش غرق شده، پدرم حتما تا صبح نمی‌خوابد و من دوباره با بنیادی‌ترین مساله‌های خودم مواجه می‌شوم.

نقدا شما دعا کنید اتفاق بدی در راه نباشد. :)




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها