بهم گفت: اگر من جای تو بودم و این‌جوری خواب میدیدم، ادعای پیامبری می‌کردم. 

ریز ریز خندیدم. تو گویی خنده‌ای بود آغشته به شرم و حیا. 

چندی بعد خواب دیدم که با هم حرف می‌زدیم. گفت: همش اجبار بود. یه روزی تمومش می‌کنم. 

و هرروز تعبیر جدیدی از خوابم پیدا می‌شود. کاش به پایانش نرسد. 


گوش کنید. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها