سال پربرکتی بود. 

خیلی بزرگ شدم توش. قد کشیدم و دنیام بزرگتر شد. اغراق نیست اگر بگم خود ِ پارسالم رو نمیشناسم دیگه. شبیه ماری که پوست می‌اندازه اون آدم قبلی رو پشت سر جا گذاشتم. نمیدونم چی شد تو این یک سال. چجوری شد که این همه آدم جدید اومدن تو زندگیم و از دریچه نگاه عده‌ایشون زندگی رو دیدم. با خودم مواجه شدم و هنوز از چاه مواجهه با خود به سلامت و موفقیت ِ کامل خارج نشدم.

میخواستم دونه دونه شرح بدم چه اتفاقاتی افتاد امسال ولی انقدر که هیچ دو روزی شبیه هم نبوده، نمیتونم جمع‌بندی بدم. نمیتونم نتیجه گیری کنم و  چیزی که تا دیروز برام غلط بود، امروز دیگه غلط نیست. حال عجیبیه.

دستم به نوشتن نمیره درباره امسال. طبیعی هم هست. چون اکثر چارچوب‌هام، و اکثر گزاره‌های مطلق ذهنم از بین رفتن. نمیدونم باید کدوم صفحه‌ی کتاب رو بخونم. همشون عجیبن و دور از ذهن. 

ولی جذاب. دارم از این وضعیت معلق بودن لذت میبرم. اینکه نمیدونم فردا چه شکلیه و باز قراره به چه نتیجه‌ی جدیدی درباره‌ی زندگی برسم برام جذاب شده. انگار افتادم وسط یه بازی و انقدر غرق شدم توش که نمیفهمم اون بیرون چه خبره و همش منتظر حرکت بعدی حریفم. 


روابطم تا حد خوبی بازنگری شدن و آدم‌های مهم زندگیم رو دوباره کشف کردم. همینقدر بسه. فرصت خوبی داشتم امسال برای خودم. 

آماده‌ی دنیای بزرگتری هستم؟ شاید آره شاید نه. نمیدونم چی پیش میاد در ادامه. ولی همین که فهمیدم ذات زندگی ناپایداره برام بسه. با خاطر آسوده‌تری زندگی میکنم و نگران پیشامدهای رندوم نیستم دیگه. چون زندگی همینه و هیچ تضمینی برای عملی شدن برنامه‌های ما وجود نداره و کی گفته برنامه‌ریزی‌های من بهترین و راه مستقیم‌تری برای سعادتمندیه؟ :)


فعلا همینا دیگه. بیست و شش ساله میشم به زودی :)

Those were the days


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها