از یک جایی به بعد وقتی متوجه شدم که چقدر تبلیغات و بیانات دیگران روی من تاثیر میگذارد و زندگیام را جهت میدهد، تصمیم گرفتم از خیلی مطالب دوری کنم. با خیلیها قطع رابطه کنم تا بتوانم بیشتر از قبل متوجه خودم و شرایطم باشم. مثلا در اینستاگرام اکثر بچههای دبیرستان را آنفالو کردم و تصمیم گرفتم دایرهی معاشرتهای مجازیام را کم کنم. چون ناخودآگاه کمالگرای من در مواجهه با زندگی بزک شدهی خیلیهایشان دست به مقایسه میزد و من ناگهان غرق در وضعیتی میشدم که انگار تمام زندگیام را باختهام. فشار دادن دکمهی لغو دنبال کردن، کار سختی بود، اما باید از پسش برمیآمدم. چرا؟ من نیاز به خلوت گزینششده ای داشتم که در آن بتوانم زندگی کنم. حالا با فراغ بال میتوانم بدون اینکه تلاش کنم زندگیای داشته باشم از جنس دستاوردهای مادی و مدرک تحصیلی و طی کردن پلههای ترقی برای آنکه در مسابقهی همگانی برنده شوم، زندگی کنم.
یک بار به امیرحسین گفته بودم که نیاز نیست برای بدیها منتظر مجازات باشیم. همین که فعل بد مرتکب شدیم خودش مجازات است. خودش محرومیت است از خوبیها. بهش گفته بودم ما به دنیا نیامدیم برای برنده شدن در مسابقهای که در هر عصری به فراخور نیازش تعریف میشود. ما باید سفر زندگی را به خوبی پیش ببریم. یک جای زندگی لبخندی بر لبان کسی بنشانیم. یک جایی همسر خوب و فداکاری باشیم. جایی والد بودن را تجربه کنیم. دست به انتخابهای نابهنگام بزنیم و کارهای غیرعادی کنیم و گاهی هم غرق شویم در عادیترین لحظات زندگی. میبینید؟ ما دانشمندان عصر خود نیستیم. ما نویسندگان بزرگ و معتبر نیستیم. ما خودمانیم و قرار است خودمان بمانیم با تمام تجربههایی که کسب میکنیم و تمام لحظاتی که زندگی میکنیم.
من در بیست و شش سالگی رو به پایانم دست به انتخابهای دیگری زدم. به توصیهی مادر و برادر و دوستانم راهی کارشناسی ارشد ریاضی کاربردی شدم. چرا قبول کردم؟ لابد چون همیشه ریاضی دوست داشته ام. اما علتش چیز دیگری بود. من میتوانستم زندگی جدیدی را تجربه کنم. زندگی در شهری که شهر من نیست و مواجهه با تنهایی، کمی بیشتر آموختن علم و سفر چیزهایی بود که مرا ترغیب کرد تا به این تجربه نه نگویم. نمیدانم تمام میکنم یا نه. شاید یک ماه دیگر برگهی انصرافم را گذاشتم روی میز رییس دانشگاه و برگشتم خانهامان. شاید اصلا اخراج شدم و یا شاید با موفقیت پشت سرش گذاشتم. در هر حال روزهای من این شکلی میگذرد.
از چیزهای دیگر هم دوست دارم حرف بزنم. مثلا دوست دارم حالا که اینجا خوانندههای کمی دارد و مرا نمیشناسند بیشتر از زندگی خودم بگویم. گفتن از زندگی شخصی از یک جایی به بعد پشت رنگ و نقش جاهایی مثل اینستاگرام بوی فخرفروشی و بیجنبگی و ندید بدید بودن میگیرد. اما اینجا میشود پشت کلمات پنهان شد و دیده نشد. میشود از دم دستیترین اتفاقات حرف زد و متهم نشد. میدانید قدرت کلمات بیآنکه نویسندهشان شناخته شود برای من مسحورکننده است. پس دوست دارم بدون آنکه شناخته شوم به حرف زدنم ادامه دهم.
مثلا دوست دارم برایتان بگویم که دو سه هفته پیش انقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم مسولیت تمام احساساتم را به عهده بگیرم و همان رفتار بالغانهای که همیشه از خودم انتظار داشتم را بروز بدهم. دوست داشتم نقاب از صورت بردارم و دست از بازیهای پنهان بردارم. من از بازیهای پنهان خسته میشوم. شما را نمیدانم. به نظر من نفس زندگی آنقدر سخت و سنگین هست که نباید با بازیهای پنهان سختتر و سنگینترش کنم.
فکر میکنم یک بار این قلم سبک و روان به کارم آمد. یک بار توانستم تمام آنچه را که میخواهم به کلمه در بیاورم. و اگر اگر اگر انتهای تمام گفتههایم وصالی نباشد، از اینکه بر ترسهایم غلبه کردم، نقاب از چهره برداشتم، و خودم بودم بیکم و کاست راضی و خوشحالم. گرچه در پس کلمات اکنونم هم ترس هست، ترس و اضطراب از آنچه که من میفهمم و شما شاید متوجهش نشوید.
فعلا همینها.
درباره این سایت