یادم افتاد که سال ۹۱، همین موقع‌های سال، اصلا همین شونزده آذر رو خوابیده بودم تو خونه. چون سرمای مهلکی خورده بودم که طی این همه سال عمر هرگز مشابهش سراغم نیومده. رسیده بودم دانشگاه. توی لابی فیزیک، بعد از چند روز سرماخوردگی، ف اومد گفت من سرما خوردم بذار بوست کنم. گفتم نکن. تازه خوب شدم، مریضی تو. گفت باید مریض بشی و محکم بغلم کرد و بوسم کرد. هیچ‌وقت، هیچ‌کس اونجوری در آغوشم نکشیده بود. سرماخوردم. تا حد مرگ. ده روز دانشگاه نرفتم. بوسه‌اش ضحاک‌گونه بود. هرچی از ویروس و باکتری داشت بهم منتقل کرد. من سرما خوردم. 

سال بعدش میونه‌امون شکرآب شد. و الان یه جای دنیا غرق زندگی خودشه. زندگی کثافت خودش. 

 

کاش خاطراتش فراموشم می‌شد. که نمیشه. 

 

پ.ن:

کارشناسی الکترونیک افتادم. نخوندم و ننوشتم که بیفتم. 

ارشد بودم، با التماس استادش قبول کرد که منو بندازه. 

دفعه سوم الانه که واقعا آنالیز بلد نیستم. نه که نخوام یاد بگیرم، کلا نمیفهمم. مبارک هممون. 

 

پ.ن پرایم: 

ببین من چیزی رو تو این بازی از دست نمیدم. اونی که ضرر می‌کنه توی . از ما گفتن. 

 

پ.ن زگوند: 

تنها اکت ی ممکن تو این دانشگاه اینه که من پایان‌نامه‌م رو تقدیم کنم به در خاک خفتگان آبان ۹۸. :) 


مشخصات

آخرین جستجو ها