جانِ بهار



دخترک! این روزها خوابت را می‌بینیم. مادربزرگت خواب دختری را دیده که چشمان درشتِ سیاه‌رنگی دارد و به فارسی صحبت می‌کند. من خواب دختری را دیدم که چشمان سیاه‌رنگِ زیبایش هوش از سرم ربوده بود و بی‌نهایت دوستش داشتم. 

تنها کسی که در آشنایان تو چشمان درشت و سیاه‌رنگ دارد من هستم! برای من خوشحال‌کننده است اگر تو با چشمانی شبیه به چشمان من به دنیا بیایی. تو همان کسی هستی که بعد از من همه را به یاد من نگاه خواهد داشت. تو دنیای مرا بزرگتر از آنچه که هست می‌کنی. چگونه دوستت نداشته باشم؟ 


Just a dream


بهم گفت: اگر من جای تو بودم و این‌جوری خواب میدیدم، ادعای پیامبری می‌کردم. 

ریز ریز خندیدم. تو گویی خنده‌ای بود آغشته به شرم و حیا. 

چندی بعد خواب دیدم که با هم حرف می‌زدیم. گفت: همش اجبار بود. یه روزی تمومش می‌کنم. 

و هرروز تعبیر جدیدی از خوابم پیدا می‌شود. کاش به پایانش نرسد. 


گوش کنید. 


پارسال که ذوق‌زده بودم از بیست و پنج ساله شدن، شمع‌های تولد رو که اومدم فوت کنم، مهدیس گفت: آرزو کن. گفتم: آرزو کنم؟ گفت آرزو  کن سال دیگه ایران نباشی. گفتم ایران نباشم؟ توی دلم آرزو کردم که ایران باشم. آرزو کردم که کنار پدر و مادرم باشم، که سلامت باشن. اینا بزرگترین آرزوهام بودن وقتی ربع قرن رو تموم کردم. برای آدمی که شب‌ها از کابوس از دست دادن عزیزانش از خواب می‌پرید، یا نمیتونست شب‌ها از فکر و خیال بخوابه بزرگترین آرزو همین بود که بتونه بخوابه. و بدونه که هیچ چیزی از دستش نمیره. من پارسال وقتی بیست و پنج ساله شدم که خیالم پر از سردرگمی بود. پر از غصه‌های ناپیدا. پر از خیال سرگردان. پر از آرزوهای دمِ دستی که به خیالش بزرگ و مهم بودن. دوست داشتم دانشگاه بهشتی دست از سرم برداره بذاره دفاع کنم، بذاره بدون فکر و خیال اپلای کنم برم.

یک سال گذشت از اون روزها. و من شدم مثبت بیست و پنج سال. مهم نیست عددش چنده. شما بگو هفتاد و پنج ساله اصلا. مهم اینه که دیگه همونی نیستم که پارسال بودم. فهمیدم زندگی پشت ِ هم طی کردن پله‌های ترقی نیست. ترقیِ مع و رها کردن و غرق شدن و پرداختن به چیزی جز شغل و تحصیلات نشان عقب ماندن نیست. هی بدو بدو برای چی؟ برای کی؟ برای من جواب دادن به این سوالا سخت بود. به اینکه توی دنیا کی‌ام و چی‌ام و چی کاره‌ام سخت بود. داره سخت میگذره، پاک کردن آثار دنیای امروز از روح و ذهن و آگاهی به امور و احوال سخته. در حالی این روزها رو میگذرونم که سرم پر از سواله و انگار هر جوابی که پیدا میشه غبار از روحم پاک میکنه. مهم نیست آقا جان که روز تولدم نزدیکه. من این یک سالی که گذشت دستِ کم هفته‌ای یک بار متولد شدم. سخت و پربار گذشت. الحمدلله.

دلم نیومد آرشیو بمونه این هم. :)



سال پربرکتی بود. 

خیلی بزرگ شدم توش. قد کشیدم و دنیام بزرگتر شد. اغراق نیست اگر بگم خود ِ پارسالم رو نمیشناسم دیگه. شبیه ماری که پوست می‌اندازه اون آدم قبلی رو پشت سر جا گذاشتم. نمیدونم چی شد تو این یک سال. چجوری شد که این همه آدم جدید اومدن تو زندگیم و از دریچه نگاه عده‌ایشون زندگی رو دیدم. با خودم مواجه شدم و هنوز از چاه مواجهه با خود به سلامت و موفقیت ِ کامل خارج نشدم.

میخواستم دونه دونه شرح بدم چه اتفاقاتی افتاد امسال ولی انقدر که هیچ دو روزی شبیه هم نبوده، نمیتونم جمع‌بندی بدم. نمیتونم نتیجه گیری کنم و  چیزی که تا دیروز برام غلط بود، امروز دیگه غلط نیست. حال عجیبیه.

دستم به نوشتن نمیره درباره امسال. طبیعی هم هست. چون اکثر چارچوب‌هام، و اکثر گزاره‌های مطلق ذهنم از بین رفتن. نمیدونم باید کدوم صفحه‌ی کتاب رو بخونم. همشون عجیبن و دور از ذهن. 

ولی جذاب. دارم از این وضعیت معلق بودن لذت میبرم. اینکه نمیدونم فردا چه شکلیه و باز قراره به چه نتیجه‌ی جدیدی درباره‌ی زندگی برسم برام جذاب شده. انگار افتادم وسط یه بازی و انقدر غرق شدم توش که نمیفهمم اون بیرون چه خبره و همش منتظر حرکت بعدی حریفم. 


روابطم تا حد خوبی بازنگری شدن و آدم‌های مهم زندگیم رو دوباره کشف کردم. همینقدر بسه. فرصت خوبی داشتم امسال برای خودم. 

آماده‌ی دنیای بزرگتری هستم؟ شاید آره شاید نه. نمیدونم چی پیش میاد در ادامه. ولی همین که فهمیدم ذات زندگی ناپایداره برام بسه. با خاطر آسوده‌تری زندگی میکنم و نگران پیشامدهای رندوم نیستم دیگه. چون زندگی همینه و هیچ تضمینی برای عملی شدن برنامه‌های ما وجود نداره و کی گفته برنامه‌ریزی‌های من بهترین و راه مستقیم‌تری برای سعادتمندیه؟ :)


فعلا همینا دیگه. بیست و شش ساله میشم به زودی :)

Those were the days


نشانه‌های وجود تو کم‌کم در ظاهر مادرت آشکار می‌شود.این را از غذا خوردنش، اضافه وزن پیدا کردنش و لباس‌هایی که پشت هم به قامتش تنگ می‌شوند می‌فهمیم. آمدن تو به این جهان جدی است. ببین چقدر ساده و مسخره به دنیا می‌آیی. ناگهان از عدم متولد می‌شوی. فقط نه ماه فاصله است بین نیستی و هستی تو در این جهان.
تو در کشاکش فهمیدن درستی ِ جهان با خودت و جهان اطرافت هزار بار درگیر می‌شوی. احتمال می‌دهم برایت چنین باشد. پدربزرگ و مادربزرگت متشرع‌اند، مادر و پدرت هم به شرع پایبندند. کمتر از دیگران، بیشتر از من. دایی‌ات عقاید و فهم سنتی دارد. عموهایت هرکدام به صراطی مستقیم‌اند و این وسط تو تحت تاثیر همه‌ی اطرافیان نزدیکت با خودت هزارباره درگیر خواهی شد. 
شاید کنارت نباشم، شاید مرده باشم، شاید به طرز عجیبی همه‌ی معادلاتت برهم خورد. ولی جانکم! در مقابل هیچ تغییری مقاومت نکن. روزهایی می‌رسد که چشم باز می‌کنی و می‌بینی نمی‌توانی بر اصول قبلی‌ات پایدار بمانی. همه چیز برایت تغییر کرده و جهان دارد جور دیگری می‌چرخد. از خودت بیزاری و خودت را سرزنش می‌کنی. چنگ می‌اندازی به گذشته‌ات و راه نجات را در بازگشت به گذشته می‌بینی. هیچ سعادتی در بازگشت به گذشته وجود ندارد. 
زمان می‌گذرد، امروز ها با دیروزها فرق دارند. درختان و طبیعت در پی گذر زمان متحول می‌شوند. انسان‌ها تغییرات زیستی می‌کنند. به قاعده‌ی طبیعت بازگرد. هیچ خیری در بازگشت به گذشته وجود ندارد. تو اگر در کشاکش درگیری‌های اعتقادی باشی فکر خواهی کرد که اگر بر اصول قبلی‌ات نمانی، به قعر چاه ِ ضلالت سقوط می‌کنی و در گمراهی ِ آشکار جاودانه می‌شوی. نه! چنین اتفاقی نمی‌افتد. رها کن، کمی سقوط را تجربه کن. 
جانکم! یک جایی پایت گیر می‌کند و جایگاهی پیدا می‌کنی به اندازه قد و قامت خودت. به اندازه فهم خودت و جهان ِ جدیدی را تجربه می‌کنی دوست داشتنی‌تر از تمام جهان‌های تقلیدی که به پیروی از دیگران ساخته‌ای. جهان با تکثر و تنوع زیباست. راه خودت را پیدا کن و بر طبق اصولی زندگی کن که می‌فهمی‌اش. به اندازه فهمت دین‌داری کن، به اندازه فهمت زندگی کن. روحت را وسیع کن تا بالاخره در انتهای زندگی‌ات با روح حاکم بر جهان یکی شوی. 

عموی بزرگ ما به شهرمان آمده. از آمدن تو بی‌خبرند. عموی جنسیت‌زده‌ی من که هنوز زن را جنس دوم و ضعیف می‌داند مرا به رفتن از این سرزمین تشویق کرد. ببین جانکم! وقتی آموختم یادت می‌دهم از طوفان‌های زندگی بگذری و از تغییرات خودت و دیگران لذت ببری. :)
راستی مادرت این روزها زیاد هوس فست فود می‌کند. به دنیا که آمدی می‌خندیم و از وجود تویی که شصت هفتاد درصد بدنت از پیتزا تشکیل شده، سرمست می‌شویم. 

والس گوش کن که خَیرَالموجودین‌ه. 


انسان‌هایی که یک دوست واحد دارند که میتوانند درباره‌ی هرچیزی که دوست دارند با او صحبت کنند خوشبخت‌اند . فکر میکنم برای خوشبختی همین رکن کافیست. مرا ببین! ندارم. من هزاران دوست ناواحد دارم که هیچ کدامشان شبیه دیگری نیست. هیچ کدامشان شبیه من نیستند. تو در جمع‌های دوستانه‌ی من از تعدد و تنوع و تکثر دوستانم شگفت‌زده شده‌ای و هی با خودت فکر کرده‌ای پس چرا مادرم این شکلی نیست. دلیلش همین است. خاله‌ات دوست واحد ندارد. فرصت داشتن دوست واحد نداشت. دائما در حال تغییر وضعیت بوده و نتیجه‌اش همین شده. من در نه روز مانده به تمام شدن عدد 25 برای همیشه در زندگی‎ام نمیتوانم بگویم دوست صمیمی‌ام کیست. چون ندارم و دارم. چون از تعدد دوستی و دوستی‌هایی که به هیچ درد هم نمیخوریم در مسائلی رنج میبرم. دوست واحد داشته باش. اگر توانستی ت انقدر صمیمی باشی که از هر دری حرف بزنی باش. با پدرت، با هرکسی. تو زمانی که جای این روزهای من قرار بگیری من پنجاه و یک ساله شده‌ام. چقدر دور.چقدر دور. چقدر دور.


فکر آمدنت دارد وسوسه‌ام میکند یک سال دیگر هم بیخیال رفتن از این مملکت بشوم. بنشینم و تو را نگاه کنم.


به یاد این روزهای من گوش کن.


امروز در خیالاتم دور میزگردی با دوستانم نشسته بودم. و در آن میز ِ گرد داشتم بهشان میگفتم چیزی که برای نی‌نی نوشتم کم‌کم دارد شبیه یک رساله‌ی فلسفی برای نوجوانان میشود.دوستانم هم تایید کردند. بگذار کمی جدی‌تر حرف بزنیم. من این روزها شاید غرق‌ترین روزهای خود در افکارم را میگذرانم. اینکه دفعه‌ی پیش برایت نوشتم که همه چیز فانی است، یا قبل‌تر به تو گفته بودم که وقایع کلان جهان تاثیر کمتری روی تو دارد تا وقایع خرد آن. دخترک! اینها همه جهان از دریچه‌ی این روزهای زندگی من است. زندگی کسی که بخشی از ذهنش درگیر وجود خودش است، بخشی درگیر آینده‌ی کاری و حرفه‌ای اش و بخشی درگیر آینده‌ی شخصی‌اش. تو حتما جهان‌بینی مخصوص خودت را خواهی داشت. اگر شبیه ِ مادرت باشی هرگز این درگیری‌ها و سردرگمی‌هایی که من تجربه کرده‌ام را تجربه نخواهی کرد. او ذهنش ساده و خطی است و این موهبت است و خوشبختی. چیزهایی دارد که من ندارم، موهبیت‌هایی که زندگی‌اش را آرامتر از من کرده است. قدر ِ مادرِ آرام و خوشبختت را بدان. بهتان بابت داشتن یکدیگر غبطه میخورم. من دارم تلاش میکنم در زندگی شما باقی بمانم. مدتهاست تلاش میکنم، مدتهاست نگران از دست دادنتانم. تو حتما یک روز به مادرت خواهی گفت: تو و سعیده هیچ شباهتی به هم ندارید. سعیده حتما یک جای زندگی مغزش آسیب دیده.

راستی امشب میهمان خانه‌تان بودیم. خانه بوی تو را میداد. مادرت هنوز نشانه‌های بارداری‌اش هویدا نشده. در اتاقت بودم. اتاقی که خالی مانده برای تو. جای تخت و کمدت را حدس زدم. تصورت کردم که در گهواره‌ات داری به خواب می‌روی. دلم برایت غنج رفت. عموی کوچکمان به شهرمان آمده. امشب آمده بود خانه ‌ی شما، کادوی عروسی پدر و مادرت را بالاخره بدهد. از آمدن تو بی‌خبرند. 


باده شبگیر.


من این روزها تقریبا بیشتر از هر زمان دیگری اطمینان دارم تو دختری هستی که روح زندگی مرا تسخیر کرده است. شاید تو میل و اشتیاق مرا برای حمایت دیگری، برای دوست داشتن بی‌حد و حصر دیگری برانگیزی. من این روزها در حال تجربه‌ی گرگ و میش زندگی‌ام هستم و تو زمانی اینها را میخوانی که چندین سال از این روزها گذشته است. 

ببین! یک شب در کودکی‌ات زیر آسمان نورانی شب به تو خواهم گفت که وقتی به آسمان شب نگاه میکنی، گذشته را میبینی. و تو روزی که این ها را میخوانی، گذشته‌ی مرا خواهی فهمید. دوست دارم با تو از همه چیز صحبت کنم، اما مجال اندک است و نمیتوانم تمام این لحظه‌هایی که میگذرانم را به تو منتقل کنم. می‌گفتم من این روزها در حال زیستن در گرگ و میش زندگی‌ام هستم. گرگ و میش لحظاتی از روز است که آسمان نه چندان تاریک و نه چندان روشن است. کمی پیش از غروب کامل. پدرت اینها را در جاده‌ی کاشان به خوبی به تو خواهد آموخت. 

دوست دارم تو را به نامی صدا کنم. ارغوان! ارغوان خوب است. مادرت این نام را دوست دارد. ارغوان! تو شاید در هجده سالگی‌ات سردرگم انتخاب کردن باشی. سردرگم معنای زندگی و به دنبال چیستی جهان بگردی. میترسم آن روزها کنارت نباشم. 

نمیدانم شاید من تا آن روزها مرده باشم. همیشه در میان نوشتن این نامه‌ها ی مکث میکنم و اندوه آینده سراسر وجودم را میگیرد و اشک میریزم. آخر آدمی را در رنج آفریدند. تو حتما روزی که اینها را میخوانی جهان ما تغییرات زیادی کرده است. خیلی از دوست‌داشتنی‌های وجودمان تبدیل به خاطره شده‌اند. شاید پدربزرگ ما دیگر نباشد. شاید. 

خیلی زود خواهی فهمید که هیچ چیزی در این جهان پایدار نیست و همه چیز به زودی نابود میشود. حتی من. حتی تو.

کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاکرامِ


T

he winter is yet to come.


کودکی پدر و مادرت با کودکی من خیلی متفاوت بود. نوجوانی‌مان هم خیلی فرق داشت. من از چهارده سالگی پا گذاشتم در شبکه‌های اجتماعی و تا توانستم نوشتم و با دیگران ارتباط برقرار کردم. دوستی‌هایی برایم باقی ماند که نتیجه‌ی همین شبکه‌های اجتماعی است. در این عصر شبکه‌های مجازی برای من هم اتفاقات زیادی افتاد. تو بزرگتر که شدی شاید روزگاری دلت پیش کسی گیر کرد که نه دیدی‌اش و نه صدایش را شنیدی، هروقت چنین حسی وجودت را گرفت به من بگو. با هم مشکلت را حل میکنیم. 
اگر در زندگی‌ات حس کردی به کسی علاقمند شده‌ای به من بگو. من دوست ندارم زندگی‌ات شبیه زندگی من باشد این وقت‌ها. دوست ندارم روح و جسمت را بابت نتوانستن‌ها و بیان نکردن‌ها رنجور و خسته کنی. تو باید خوشحال باشی و جهان زیر پای تو بخندد. 

راستی دیروز مادربزرگ و پدربزرگ پدری‌ات خبردار شدند که پا به این جهان می‌گذاری. مادربزرگت به مادر من تلفن زد. از صدایش هیجان میبارید. به مادرم گفت: من عزیز باشم یا تو؟ مادر من گفت: عزیز و مادربزرگ برای شما. من مامانی‌ام. 
ببین جهان به آمدن تو می‌خندد. ببین مادربزرگانت چطور از شادی هلهله می‌کنند. عموهایت از شادی در پوست خود نمی‌گنجند و پدربزرگت دارد شهرشان را شیرینی می‌دهد. 
خوشبختی از همین‌جا آغاز می‌شود که دیگران برای تولد می‌خندند. تولد هر انسان سرآغاز قصه‌ی اوست. و دنیا با تکثر قصه‌هایش زیبا می‌شود. 
راستی من امروز به کسی فکر می‌کردم. جیب مانتوی دخترخاله‌ام را خراب کردم. هجده سال بعد به تمام این ماجراها می‌خندیم. :)

گوش کن. درکوی عشق- علیرضا قربانی


به عنوان یک جوان فکر میکنم بعضی چیزها به آدم حس قدرت میده. مثلا یکیش تعداد افرادی که بهت ابراز علاقه میکنن و پیشنهاد ازدواج یا رابطه ی عاطفی میدن. حداقل اینکه به من یکی حس قدرت میده. چراییش رو نمیدونم. طبیعیه این حس یا مشکل از منه هم باز نمیدونم. 

این وسط یه چیزی ولی برام در مورد خودم خیلی عجیبه. و اون اینه که با تقریب خوبی در مورد همون انگشت شمار افرادی که درباره من تلاشی کردن، باید همشون رو مستقیما به رواندرمانگر  معرفی میکردم. اینکه چرا افرادی که دنبال درمان دردهای روحیشونن سراغ من میان، برام سواله. ا

آیا من رفتار خاصی میکنم نمیدونم. 

حالا این آخری که انتظار داشت جای خالی محبوب رفته اش رو براش پر کنم. قبلا هم موارد مشابهی بوده. 

چیزی به ذهنتون میرسه بگید. :)) 

پ.ن: دو مورد تجربه بازی از افراد متاهل هم داشتم که در نوع خودش رکورده :))))) 


نشستم برای 98 ام فکر میکنم چه اهدافی دارم. هیچی همون هدف های سال 97 ئه. همشون. تک تکشون. نود و هفت انگار سالی بود که یه ابرو باز کرده بودم بین زندگی و داشتم هیچ کاری نمیکردم و چقدر این هیچ کاری نکردنه خوب بود. چقدر برام لازم بود و دوستش داشتم. همین دیگه. 97 رو اسکیپ کردم. حالا تو 98 بشینم با فراغ بال و هیچ ذهن شلوغی به کارای نیمه تمامم برسم. :)


پدربزرگمان فالی زده بود و گفته بود تو ی در راه پسرکی هستی که روزگارمان را عوض می‌کند  اما نه فدایت شوم. سونوگرافی مادرت دقیق‌تر بود و خبر آمدن دخترکی را که همیشه منتظرش بودم به جهان داد  

نامت ارغوان است. و من تنها خاله‌ی تو هستم. این روزها برایت لوازم زندگی بشری را آماده می‌کنیم  . لباس و کفش و کلاه و تخت و اسباب‌بازی و این چیزهایت را فراهم می‌کنیم که چهار ماه دیگر به دنیا بیایی و عزیز دل همه‌ی ما بشوی. 

از آن چند سلول انگشت‌شمار به مرحله‌ی لگن رسیده‌ای. حرکاتت را در بدن مادرت متوجه می‌شویم  مادرت گرسنه که می‌شود، لگد محکمی می‌زنی . اخلاق‌ات شبیه ماست . گرسنگی نقطه‌ی ضعفت است. از سوپ بیزاری  مادرت سوپ که می‌خورد بالا می‌آورد . 

برایت شنل قرمزی دوختم که وقتی یک ساله شدی، بر تن کنی. عروسکت را محکم بغل کنی و دست مادرت را بگیری و به خانه‌ی ما بیایی. 

این‌جا هرروز زندگی ما به انتظار می‌گذرد. انتظار دیدن دختری که چارچوب زندگی‌مان را عوض می‌کند. دلم برای خنده‌هایت، ذوق کردن‌های واقعی‌ و آغوشت سخت تنگ شده. 

انتظار. ما باید یک روز با هم از انتظار سخن بگوییم  


گوش کن


دنیای کسی که ساینس خوانده است و در تمام لحظات زندگی‌اش دنبال پیدا کردن شرایط اولیه‌ی معادلات و پیدا کردن بهترین نموداری که جهان را با شرایط برساختی ما توصیف می‌کند، دنیایی‌ست که احتمالا از دنیای بسیاری افراد دیگر دور و دورتر است. این را در هم‌نشینی با افرادی فهمیدم که زاویه‌ی نگاهشان متفاوت‌تر از من بوده است. 

جهان من، جهانیست که در آن نام و نشان و اثری از من وجود ندارد. البته فروریختن من هیچ ارتباطی به ساینس و حتی فلسفه ندارد. برای آسوده‌تر زیستن باید من»ی می‌شکست، منی محو و نابود میشد. جهان امروز من حول محور سازگاری حداکثر با جهان می‌چرخد. دیگر قرار نیست تمام دنیا را به خدمت خود درآورم.  در ازای از دست دادن من، چیز دیگری به دست آورده‌ام که قبلا متوجهشان نبودم. احساس. 

من این روزها جهان را از دریچه‌ی احساسم می‌بینم. این را زمانی متوجه می‌شوم که هنوز ذهنم درگیر پسر توانیابی‌ست که هشت ماه قبل در ایستگاه مترو دیده‌ام. یا زمانی که از دیدن کامنت فحش دوستم به دیگری در توییتر قلبم تیر کشید. انسان جدیدی در من حلول کرده. انسانی که با درد کشیدن دیگران درد می‌کشد، از غصه‌ی خطای دیگران اشک می‌ریزد، انسانی که قلبش با عصبانیت دیگران مچاله می‌شود. 

شاید این روزها همه‌اش از لطف خدایی باشد که پازل زندگی را جوری مرتب کرد که بفهمم هیچ من»ی در جهان معنی ندارد. و هرچه هست خودش است که نهایتا باید به او پیوست. 


محمد معتمدی‌ قطعه‌ای خوانده به نام خورشید.

گوش کنید. 



*ساختمان هشت‌وجهی بود و تقارن محض سراسر ساختمان را پوشانده بود. از دالون‌های بزرگی عبور می‌کردم تا به خارج از ساختمان برسم. من باید به فاصله‌ی کوتاهی خودم را به یکی دیگر از وجوه ساختمان می‌رساندم. اما آدمی در تقارن محض گم می‌شود. گم و گور. وقتی هر طرف را که نگاه کنی با طرف دیگر تفاوتی ندارد، ترس تمام وجودت را فرا می‌گیرد. من در تقارن محض گم شده بودم و زمان می‌گذشت.

وقتی می‌دانی باید شرایطت را عوض کنی ولی هیچ نشانه‌ای، مطلقا هیچ نشانه‌ای وجود ندارد تا بتوانی انتخاب کنی گم‌شده در تقارن محضی. مهم نیست رویایش را دیدم. من مدتهاست در تقارن محض گم شده‌ام.


گوش کنید. میان تاریکی- علی زندوکیلی


ساعت خواب و بیداری‌ات از عالی به افتضاح تغییر کرده جانکم.  تا چهار صبح لگد میزنی به شکم مادرت و چهار صبح به بعد می‌خوابی تا دم‌دمای ظهر. خوابیدنت هم عجیب و غریب است . خودت را ول می‌کنی جلوی شکم مادرت و یکهو شکمش دوبرابر میشود. میفهمیم که ارغوان خوابیده است.

جواب سلام خاله را نمی‌دهی. جواب احوالپرسی خاله را هم نمی‌دهی. اما وقتی وحشی خطابت می‌کنم، تکان می‌خوری و سرت را می‌چرخانی . این را مادرت می‌فهمد و برای ما تعریف می‌کند.

جان دل خاله روزها را مع می‌شمارم تا بیایی. پنجاه و هفت روز مانده که از آن دیواره های تنگ و تاریک خارج شوی و با نور و روشنایی آشنا شوی، دختر خورشید. 


گوش کن. گل سرخ. علی زندوکیلی 


آن شب و روز لعنتی تمام شده است. اما هنوز یاد و خاطره‌اش با من است و از ضمیرم پاک نمی‌شود. آن روزی که از خانه تا شهر، همه‌جا غرق در سکوتی عجیب شده بود. انگار که ساعاتی قبل از طلوع خورشید ماموران الهی گرد سکوت به چهره‌ی شهر پاشیده باشند و همگان ناگهان غرق در سکوت شوند. سکوت صدای غالب شهر شده بود. 

 من با خودم یک‌سره کلنجار می‌رفتم تا بتوانم کلامی با صدای رسا با دیگران حرف بزنم. نمی‌شد. امکان نداشت. صداها یکباره بلند می‌شدند و به لحظه‌ای در فضا گم می‌شدند و دوباره سکوت همه‌جا را پر می‌کرد. من با خودم نجوا می‌کردم و در این نجواها به دنبال راهی می‌گشتم تا هر آنچه از ذهنم می‌گذرد را فریاد بزنم. محال بود. دستی گلویم را فشار می‌داد و جز خرخر ضعیفی، صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آمد. همان صدای ضعیف را هم نمی‌شنیدم. فقط می‌توانستم آن صدا را لمس کنم. 


سکوت، صدای شهر شده بود. مردم با یکدیگر حرف می‌زدند. لب‌هایشان را تکان می‌دادند و متوجه گفت و گوهایشان می‌شدند، اما صدایی به بیرون درز نمی‌کرد. کسی صدایی نمی‌شنید. 

من در تقارن سکوت گم شده بودم. آنجایی که کلام دیگران را متوجه نمی‌شدم و آنها نیز کلام مرا متوجه نمی‌شدند. مهم نبود که تارهای شنوایی‌ام از صدای دیگران به لرزه می‌افتاد. وقتی کلام نامفهوم است و نه من درکی از کلام دیگران داشتم و نه دیگران درکی از کلام من داشتند، این وضعیت چه فرقی با سکوت داشت؟ کسی متوجه من نمی‌شد. من در تقارن کلام‌ نامفهوم، گم‌شده‌ام. 


در کنج خلوتی در این شلوغ شهر نشسته‌ام به امید روزگاری که کسی بتواند تمام تقارن‌ها را بشکند و اطلاعاتی از دنیایی که در آن محاصره شده‌ام به من برساند و دستانم را بگیرد. 


گوش کنید.


من متوجه زیبایی‌های جهان نمی‌شوم. احتمالا دلیل اصلی‌اش آن باشد که زیادی تا کنه واقعیت‌های وجودی زندگی پیش می‌روم. من از این دست دوستداران فلسفه هم نیستم که در باب چگونگی حرکت جهان فلسفه ببافم و یا پیرو نظریات قدما شوم. مساله‌ی من، جهان، و زندگی بسیار بنیادی‌تر از آن است که بتوانم روی قله‌های زمثبت‌اندیشی و زیبا نگریستن به جهان و وقایع بایستم. مساله‌ی من مواجهه و کنار آمدن با انسان فانی و تنها است. مرگ و تنهایی دو مساله‌ی مهم و همیشگی من هستند.

امشب حتما بعد تنهایی آن تشدید می‌شود و من تا صبح کابوس می‌بینم. مثل دیشب که کابوس دیدم. مثل ده‌ها شب قبل که کابوس دیدم. امشب غصه‌ام مرگ و از دست دادن اطرافیانم نیست. غصه‌ام این است که بی‌پناه و بی‌دفاعیم در برابر زندگی و نمی‌توانیم غصه‌هایمان را شریک شویم. به‌جای یکدیگر درد بکشیم، اضطراب‌هایمان را دور کنیم و یکی شویم.

امشب مادرم کابوس می‌بیند. برادرم در سکوت خودش غرق شده، پدرم حتما تا صبح نمی‌خوابد و من دوباره با بنیادی‌ترین مساله‌های خودم مواجه می‌شوم.

نقدا شما دعا کنید اتفاق بدی در راه نباشد. :)




میم همکلاسی من در آموزشگاه خیاطی است. وسواسی، دقیق و کمی خنگ و بی‌ت. بی‌ت در زندگی فردی و خانوادگی. اما یک ویژگی مهم دارد. او ناتوان است از بزک کردن خودش و اینکه خود را جوری دیگر نشان دهد. 

ادای مادرهای موظف و فداکار را در نمی‌آورد. خودش است. خستگی‌اش از بچه‌داری و غرغرهای متوالی سارا را پنهان نمی‌کند. دخترش را دوست دارد ولی دوست داشتنش را اغراق نمی‌کند. میم آنقدر خودش است که دلم برایش در آینده بسیار تنگ می‌شود.



من به عنوان نویسنده‌ی این وبلاگ کمتر خودسانسوری می‌کنم تا زمانی که در قامت کاربر توییتر هستم. اینجا خواننده‌های کمی دارد که اکثرا دوست نزدیک‌اند. ناشناس است و احتمال قضاوت شدن خیلی کم است.

برای همین اینجا را بسیار دوست می‌دارم. :)   



من هزار باره باید به تو، خودم، و تمام کسانی که می‌شناسم یادآوری کنم که زندگی هستی یافتن از عدم است. ارغوانم، خبری از حضور تو تا ده ماه پیش در زندگی ما بود؟نه. خبری از حضور من در این جهان تا سال‌‌‌‌‌‌‌های قبل از هزار و سیصد و هفتاد بود؟ نه جانکم.

زندگی همینقدر ناگهانی و نابهنگام است. و حضور افراد زندگی دیگران را دست‌خوش تغییر می‌کند. زندگی آمیختگی هرلحظه‌ی نیستی و هستی، غم و شادی، لبخند و گریه، ترس و شجاعت،سکوت و صدا،پوچی و معنا، و شکست و پیروزی است.  تمام تضادها درهم‌پیچیده‌اند. تو شادی را تجربه نمی‌کنی تا متوجه غم نشوی. تو شجاعت را نمی‌آموزی مگر با تمام وجودت بترسی. پیروز نمی‌شوی، مگر شکست بخوری. معنا نمی‌یابی مگر  پوچی را لمس کنی.ارغوانم، تو زندگی را متوجه نخواهی شد مگر مرگ را هرلحظه در کنار خودت ببینی. هست‌ها به چشم برهم‌زدنی نیست می‌شوند.

برای رنج‌ها خودت را بیشتر از آنچه که باید اندوهگین مکن. هرچه بیشتر خودت را درگیر وقایع پوچ و غیراصیل زندگی کنی، بیشتر از اصل خودت و از وجود خودت دور می‌شوی. از پا در می‌آیی و اسیر زنجیرهای خودساخته‌ی ذهنت و اطرافیانت می‌شوی. تو ناگهان به دنیا می‌آیی و ناگهان از دنیا می‌روی، مانند همه‌ی مردم. تو با دیگران هیچ تفاوتی نداری مگر در مسیری که می‌سازی و طی می‌کنی. ارغوانم، رنج‌های وجودی جهان را سخت در آغوش بگیر و زندگی کن.



خمش باش-همایون شجریان


شاید این روزها همه‌ش تجلی آرزوهایی باشه که زمانی می‌اومدم و می‌نوشتم کاش دست غیبی می‌اومد و من رو می‌انداخت همونجا که باید. کسی نمی‌دونه. شاید واقعا دست غیبی هست و خبری از غیب می‌رسه. همون‌طوری که خودمون سبز میشیم سر راه آدم‌ها و گره‌ای ازشون باز می‌کنیم، خودمون هم قرار می‌گیریم تو موقعیت‌هایی و کسانی سر راهمون قرار می‌گیرند که قراره گره‌ای از ما باز کنند.

من زندگی‌م رو دوست دارم، چون پیدا کردم راه رو. نه که خیال کنید راه یعنی چشم‌انداز و هدف و آن قله‌هایی که باید بالاخره یکی پس از دیگری طی کرد، که این راه و تعریف از نظر من این روزها بیهوده‌ترین راه برای منه. کاری به زندگی و روش‌های دیگران ندارم. من سالهای ابتدایی تا میانی عمرم رو به همین سیاق زندگی کردم و به جرئت می‌گم بدترین سبک زندگی بود. شناخت توانمندی و ویژگی و استعداد و امثالهم هم بدتر کرد زندگی‌م رو که بهتر نکرد. چرا بدتر؟ چون کسب این اطلاعات در بستر خاصی اهمیت پیدا می‌کنند. مادامی که من جهان‌بینی درستی نداشتم و به سوالات اصلی و اساسی زندگی‌م پاسخی ندادم، شناخت توانمندی چه کمکی به من می‌کرد؟ 
راستش فکر می‌کنم تبلیغات خودشناسی دنیای امروز، اکثرا برپایه‌ی همون چشم‌انداز عمومی و کمال‌گرایانه‌ایه که تبلیغ میشه. درسته که از هر طرف هم تبلیغات ضد کمال‌گرایی اطراف ما رو پر کرده، اما نهایتا تمام اینها برپایه‌ی یک سوال اصلی مطرح میشه : آخرش می‌خوای چی بشی؟» 
می‌بینید؟ باید پاسخ واضح و مبرهنی داشته باشیم از جنس من می‌خواهم چه کاره شوم. 
من از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم بیش از اون که فکر کنم، زندگی کنم. بیش از اون که با چارچوب ذهنی قبلی سراغ وقایع برم، غرق در وقایع بشم و به عنوان یک ناظر همراه نگاهش کنم. لمس کردن به همون اندازه برام ارزشمند شد که فکر کردن ارزشمند بود. چرا؟ چون بدون لمس کردن و زندگی کردن افکار نمی‌تونن واقعی و منعطف باشن.

دور نشم از حرفم، زندگی‌م رو دوست دارم. چون بیشتر از اونکه درگیر اهداف و چشم‌اندازهایی بشم که می‌تونن به لحظه‌ای از بین برن، درگیر پدیده‌ی زندگی شدم و از هر رخداد و پیشامدی در جهت اینکه آدم بهتر و پخته‌تری بشم استقبال می‌کنم. شاید چهار سال پیش وقتی وارد دانشگاه شدم تنها فکر و ذکر و هدفم، کسب موقعیت‌های آن‌چنانی بود. اما امروز هربار که پا در ایستگاه راه‌آهن می‌ذارم، به خاطر پشت سر گذاشتن ترس‌ها و نگرانی‌ها و عبور از خود قبلی‌م هست، تا جایی که انسان بهتری بشم. تا کجا؟ نمی‌دونم. و ندانستن جز لاینفک زندگی ماست. بهتره سخت در آغوشش بگیریم. 

 

پ.ن: امیرحسین گفت از تجارب جدیدت بنویس. من هم اونها رو ذیل ایستگاه راه‌آهن می‌نویسم. 


سقوط کردن از هیبت انسانی که سراسر زندگی و افکارش چگونه بهتر کردن اطراف و شرایط» بود، به هیبت انسانی که جنگ هفتاد و ملت رو عذر نهاده و در جستجوی خویشتن خویش، سفر دور و درازی رو آغاز کرده خیلی خیلی سخت و جان‌فرساست. سخته، از این بابت که دائما مجبوری در مقابل تبلیغات رسمی و غیر رسمی چشم و گوش ببندی و به خودت یادآوری کنی که راه درست رو هیچ‌کس، حتی شاید خود خدا هم ندونه. جان‌فرساست، چرا که پا گذاشتن در وادی تحیر و سقوط به ورطه ی ناشناخته‌ها، تمام انرژی فرد رو می‌بلعه.

  ما آدم‌ها این روزها چیزی نیستیم جز انگشتانی که به جای زبانمون نشستند و بی‌صدا و آروم جور تمام سختی‌های صراحت رو می‌کشند. ما آدم‌ها احتمالا در بهترین حالت زبان گزنده‌ای نداریم، انقدر که قلم گزنده‌ای می‌تونیم داشته باشیم. هوایی‌ها، بستر آغازین دعوا و جنگ‌هاست و محل خالی کردن خشم.

چند سال پیش، داستانی بین ما تمام شد. داستانی که نه شبیه داستان‌های مرسوم بود و نه حتی شبیه داستان های غیر مرسوم. در بدترین حالت فقط داستان ناکامی بود. در بهترین حالت  هم داستان ناکامی بود. ناکامی‌ای که درهم‌تنیدگی هرلحظه‌ی خیر و شر بود. البته مگر زندگی چیزی جز درهم‌تنیدگی هر لحظه‌ی خیر و شره؟ و مگه ما انسانها چیزی جز آمیختگی تضادها و تعارض‌هاییم؟

بیش از دو سال پیش جملاتی روی صفحه‌ی وبلاگی برای من نقش بست، که واکنش لحظه‌ای‌ام چیزی جز خشم نبود. خشمی که خالی نشد، اما به وجود اومد، و در وجودم نقش بست. خشمی که علتش غلط بودن تک‌تک جملات اون نوشته‌ی هوایی نبود، علتش ظرفیت و تجربه‌ی اندک من در درک وقایع بود. 
امروز بعد از چند سال سراغ اون نوشته‌ها رو گرفتم. حالا من بزرگتر شدم، تجربه‌ام بیشتر شده و درکم وسیع‌تر. و تا همیشه با خودم زمزمه خواهم کرد که

وقتی شروع می‌کنی به خلق کردن آدم‌ها ورای اون چیزی که واقعا هستند، اون نقطه، نقطه‌ی دفن کردنشونه. 
اگه آدم‌ها رو اون‌طور که هستند، با همه‌ی داشته‌ها و نداشته‌ها و خوبی‌ها و بدی‌هاشون نمی‌بینی، بالاخره روزی می‌رسه که حقیقت جلوی همه‌ی خیال‌پردازی‌هات می‌ایسته و چهار ستون هبل و عزی‌ای که ساختی رو در هم می‌شکنه و فرو می‌ریزه. 
دنیای ما آدم‌ها با فهمیدن همه‌ی قوت و ضعف‌های آدمیزاد ادامه پیدا می‌کنه. آدم‌هایی که اون‌ها رو با دیدن و فهمیدن همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاشون دوست داریم و این اون چیزی که تا ابد سر پا و پابرجا می‌مونه. »

 

گوش کنید کنید. 


از یک جایی به بعد وقتی متوجه شدم که چقدر تبلیغات و بیانات دیگران روی من تاثیر می‌گذارد و زندگی‌ام را جهت می‌دهد، تصمیم گرفتم از خیلی مطالب دوری کنم. با خیلی‌ها قطع رابطه کنم تا بتوانم بیشتر از قبل متوجه خودم و شرایطم باشم. مثلا در اینستاگرام اکثر بچه‌های دبیرستان را آنفالو کردم و تصمیم گرفتم دایره‌ی معاشرت‌های مجازی‌ام را کم کنم. چون ناخودآگاه کمالگرای من در مواجهه با زندگی بزک شده‌ی خیلی‌هایشان دست به مقایسه می‌زد و من ناگهان غرق در وضعیتی می‌شدم که انگار تمام زندگی‌ام را باخته‌ام. فشار دادن دکمه‌ی لغو دنبال کردن، کار سختی بود، اما باید از پسش برمی‌آمدم. چرا؟ من نیاز به خلوت گزینش‌شده ای داشتم که در آن بتوانم زندگی کنم. حالا با فراغ بال می‌توانم بدون اینکه تلاش کنم زندگی‌ای داشته باشم از جنس دستاوردهای مادی و مدرک تحصیلی و طی کردن پله‌های ترقی برای آنکه در مسابقه‌ی همگانی برنده شوم، زندگی کنم.

یک بار به امیرحسین گفته بودم که نیاز نیست برای بدی‌ها منتظر مجازات باشیم. همین که فعل بد مرتکب شدیم خودش مجازات است. خودش محرومیت است از خوبی‌ها. بهش گفته بودم ما به دنیا نیامدیم برای برنده شدن در مسابقه‌ای که در هر عصری به فراخور نیازش تعریف می‌شود. ما باید سفر زندگی را به خوبی پیش ببریم. یک جای زندگی لبخندی بر لبان کسی بنشانیم. یک جایی همسر خوب و فداکاری باشیم. جایی والد بودن را تجربه کنیم. دست به انتخاب‌های نابهنگام بزنیم و کارهای غیرعادی کنیم و گاهی هم غرق شویم در عادی‌ترین لحظات زندگی. می‌بینید؟ ما دانشمندان عصر خود نیستیم. ما نویسندگان بزرگ و معتبر نیستیم. ما خودمانیم و قرار است خودمان بمانیم با تمام تجربه‌هایی که کسب می‌کنیم و تمام لحظاتی که زندگی می‌کنیم.

من در بیست و شش سالگی رو به پایانم دست به انتخاب‌های دیگری زدم. به توصیه‌ی مادر و برادر و دوستانم راهی کارشناسی ارشد ریاضی کاربردی شدم. چرا قبول کردم؟ لابد چون همیشه ریاضی دوست داشته ام. اما علتش چیز دیگری بود. من می‌توانستم زندگی جدیدی را تجربه کنم. زندگی در شهری که شهر من نیست و مواجهه با تنهایی، کمی بیشتر آموختن علم و سفر چیزهایی بود که مرا ترغیب کرد تا به این تجربه نه نگویم. نمی‌دانم تمام می‌کنم یا نه. شاید یک ماه دیگر برگه‌ی انصرافم را گذاشتم روی میز رییس دانشگاه و برگشتم خانه‌امان. شاید اصلا اخراج شدم و یا شاید با موفقیت پشت سرش گذاشتم. در هر حال روزهای من این شکلی می‌گذرد.

 

از چیزهای دیگر هم دوست دارم حرف بزنم. مثلا دوست دارم حالا که اینجا خواننده‌های کمی دارد و مرا نمی‌شناسند بیشتر از زندگی خودم بگویم. گفتن از زندگی شخصی از یک جایی به بعد پشت رنگ و نقش جاهایی مثل اینستاگرام بوی فخرفروشی و بی‌جنبگی و ندید بدید بودن می‌گیرد. اما اینجا می‌شود پشت کلمات پنهان شد و دیده نشد. می‌شود از دم دستی‌ترین اتفاقات حرف زد و متهم نشد. می‌دانید قدرت کلمات بی‌آنکه نویسنده‌شان شناخته شود برای من مسحورکننده‌ است. پس دوست دارم بدون آنکه شناخته شوم به حرف زدنم ادامه دهم.

مثلا دوست دارم برایتان بگویم که دو سه هفته پیش انقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم مسولیت تمام احساساتم را به عهده بگیرم و همان رفتار بالغانه‌ای که همیشه از خودم انتظار داشتم را بروز بدهم. دوست داشتم نقاب از صورت بردارم و دست از بازی‌های پنهان بردارم. من از بازی‌های پنهان خسته می‌شوم. شما را نمی‌دانم. به نظر من نفس زندگی آنقدر سخت و سنگین هست که نباید با بازی‌های پنهان سخت‌تر و سنگین‌ترش کنم.

فکر می‌کنم یک بار این قلم سبک و روان به کارم آمد. یک بار توانستم تمام آنچه را که می‌خواهم به کلمه در بیاورم. و اگر اگر اگر انتهای تمام گفته‌هایم وصالی نباشد، از اینکه بر ترس‌هایم غلبه کردم، نقاب از چهره برداشتم، و خودم بودم بی‌کم و کاست راضی و خوشحالم. گرچه در پس کلمات اکنونم هم ترس هست، ترس و اضطراب از آنچه که من می‌فهمم و شما شاید متوجهش نشوید.

 

فعلا همین‌ها.

گوش کنید.


ترم اول کارشناسی بودم. در لابی پردیس علوم دانشگاه با یکی از پسرهای هم‌دوره‌ای که بعدها ارتباطم را به علت حرف‌های رکیکی که میزد برای همیشه با او قطع کردم، نشسته بودیم. از کلاس آزمایشگاه غر می‌زدیم که لفظا استاد درس را که زن بود به تهدید کرد. چند دقیقه بعد دوباره کلامش سمت و سوی جنسی گرفت و این بار در لفافه حرف‌های دیگری ز.

من با اکیپی دوست شده بودم که تفاوت‌های بنیادین با هم داشتیم . بچه‌ها در هر جمعی که می‌نشستند حرف‌ها را به سمت حرف‌های جنسی می‌بردند. و قاعدتا من با خشم فروخورده و فکر به اینکه لابد من نشکل دارم، جمع را ترک می‌کردم. 

سال دوم کارشناسی بودم که در جریانی با چند نفر از سال بالایی هایم بیشتر دوست شده بودم. یک شب، یکی‌شان که چهره موجه و مذهبی داشت، شروع کرد برایم پیام‌هایی ارسال کرد از روابط قبلی‌اش. بهتم زده بود و متوحه نمیشدم چه در جریان است. چند ساعت بعدش پیام های جدی جنسی برایم ارسال کرد که هر چقدر خواهش می‌کردم به ارسال پیام‌هایش ادامه ندهد، اثرگذار نبود. من البته جوان بیست ساله‌ای بودم که متوجه نبودم آنچه در جریان است، آزار جنسی است و احتمالا می‌توانم از او حداقل به حراست دانشگاه شکایت کنم. بعدها این ماجرا را برای هرکسی تعریف کردم، گفت صدایش را درنیاور. و بعدها همان آزارگران کاری کردند که اطرافم از دوست خالی شود. کسی به ما نیاموخته بود آزار جنسی یعنی چه.

در دانشگاه دوره‌ی کارشناسی‌ام حداقل یکی دو روز در هفته در معرض کلام‌های جنسی پسران هم‌دانشکده‌ای بودم و البته بلد نبودم از خودم در مقابل این همه سختی روانی حفاظت کنم. 

از دانشگاه کارشناسی‌ام رفتم به دانشگاهی که مطمئن باشم کسی از این آدم‌ها آنجا نیست. تا بتوانم دوستان جدید و محیط سالم‌تری پیدا کنم. اما از شانس من، یک و نیم ترم با همان آزارگر بالا همکلاسی شدم. که نتیجه‌اش دو سه سال مرد ستیزی خالص بود. به قدری حالم از اتفاقات گذشته بد بود که سعی می‌کردم حتی مغازه‌ای که فروشنده مرد دارد نروم.

دوره ی کارشناسی ارشد بهتر بود. رابطه‌ام با دیگران چندان نزدیک نبود. دوستان دیگری پیدا کرده بودم و تقریبا توانسته بودم از خاطرات بد کارشناسی دور شوم. خاطراتی که هرگز پاک نشدند. ترم چهار کارشناسی ارشد بودم که بچه‌ها من را به گروه ادوار دانشگاه دوره کارشناسی‌ام اضافه کردند. یکی از همین قدیمی‌های دانشکده به بهانه احوالپرسی به من پیام داد و بعد از چند روز پیام متوالی، شوخی‌های جنسی‌اش را آغاز کرد. بلاکش کردم و هرگز نفهمیدم چرا باید تلاش کنی از آمریکا کسی را در تهران آزار بدهی؟ 

همان موقع‌ها، اینستاگرام پابلیک داشتم تقریبا یدون عکس شخصی از خودم. روزانه حداقل یکی دو مورد دایرکت داشتم از پیشنهاد دوستی، تا رابطه‌ی جنسی. و آخرین بار به گروهی اضافه شده بودم که انگار گروه خرید و فروش زن بود. همان باعث شد که دیگر هوس اینستاگرام پابلیک نکنم و در کنج پرایوت خودم پنهان شوم.

اما مسئله به همین‌جا ختم نشد. چند ماه بعدش یکی از همین فالوورهای موجهم که از دوران مدرسه می‌شناختمش، شروع کرد به پیام‌های عجیب و غریب فرستادن . هرقدر از او خواهش می‌کردم که ادامه ندهد، بدتر به حرف‌های کثیفش ادامه می‌داد. اسکرین شات گرفتم از پیام‌هایش و بعد برای همیشه بلاکش کردم. 

این‌ها حداقل تجربه‌های من از آزار و اذیت توسط آشنایان است. غریبه و آزار خیابانی و امثالهم بماند که حوصله‌ی شرح آنها را ندارم.

من آدم خوش‌شانسی هستم. دوستان امنی پیدا کرده‌ام که حد و حدود می‌شناسند و معذبم نمی‌کنند. چند وقت پیش چند نفرشان تاکید می‌کردند که دبیرستان بدترین دوره تحصیلشان بوده و هرگز حاضر نیستند به آن دوره برگردند. من متوجه نمیشدم چه در جریان است. دبیرستان برای من بهترین دوره مدرسه بوده با تجربه‌های فراوان و دوست‌داشتنی. ولی برای آنها بد و غیرقابل تحمل. 

که بالاخره چند روز قبل راز بد بودن آن برملا شد. ویدیویی سه ثانیه‌ای از یک دبیرستان پسرانه در توییتر منتشر شد. که چند نفر در حال آزار جنسی یک نفر دیگر بودند. خاطرات بعضی دوستانم را هم از شایع بودن این اتفاق در مدرسه پسرانه شنیدم. عده‌ای هم معتقد بودند که این اتفاقات عادی و طبیعی است. بعد از این ویدیو پسرهای اطرافم دو دسته شدند. دسته اول که همان‌هایی بودند که برایشان عادی و طبیعی بود و یاد خاطراتشان می‌کردند، که حتما از چشمم افتادند. و دسته دوم دوستان امنم بودند که برایم عزیزتر شدند. و نهایتا متوجه شدم که چرا انقدر آزار کلامی بین آدم‌هایی که در گذشته دیدم شایع بوده. 

 

پی‌نوشت: 

جرئت حرف زدن از گذشته را هم مدیون دوستان و دخترانی هستم که برای برابری حقوق در جامعه تلاش می‌کنند. سایه‌اشان مستدام .


از یک جایی به بعد وقتی متوجه شدم که چقدر تبلیغات و بیانات دیگران روی من تاثیر می‌گذارد و زندگی‌ام را جهت می‌دهد، تصمیم گرفتم از خیلی مطالب دوری کنم. با خیلی‌ها قطع رابطه کنم تا بتوانم بیشتر از قبل متوجه خودم و شرایطم باشم. مثلا در اینستاگرام اکثر بچه‌های دبیرستان را آنفالو کردم و تصمیم گرفتم دایره‌ی معاشرت‌های مجازی‌ام را کم کنم. چون ناخودآگاه کمالگرای من در مواجهه با زندگی بزک شده‌ی خیلی‌هایشان دست به مقایسه می‌زد و من ناگهان غرق در وضعیتی می‌شدم که انگار تمام زندگی‌ام را باخته‌ام. فشار دادن دکمه‌ی لغو دنبال کردن، کار سختی بود، اما باید از پسش برمی‌آمدم. چرا؟ من نیاز به خلوت گزینش‌شده ای داشتم که در آن بتوانم زندگی کنم. حالا با فراغ بال می‌توانم بدون اینکه تلاش کنم زندگی‌ای داشته باشم از جنس دستاوردهای مادی و مدرک تحصیلی و طی کردن پله‌های ترقی برای آنکه در مسابقه‌ی همگانی برنده شوم، زندگی کنم.

یک بار به امیرحسین گفته بودم که نیاز نیست برای بدی‌ها منتظر مجازات باشیم. همین که فعل بد مرتکب شدیم خودش مجازات است. خودش محرومیت است از خوبی‌ها. بهش گفته بودم ما به دنیا نیامدیم برای برنده شدن در مسابقه‌ای که در هر عصری به فراخور نیازش تعریف می‌شود. ما باید سفر زندگی را به خوبی پیش ببریم. یک جای زندگی لبخندی بر لبان کسی بنشانیم. یک جایی همسر خوب و فداکاری باشیم. جایی والد بودن را تجربه کنیم. دست به انتخاب‌های نابهنگام بزنیم و کارهای غیرعادی کنیم و گاهی هم غرق شویم در عادی‌ترین لحظات زندگی. می‌بینید؟ ما دانشمندان عصر خود نیستیم. ما نویسندگان بزرگ و معتبر نیستیم. ما خودمانیم و قرار است خودمان بمانیم با تمام تجربه‌هایی که کسب می‌کنیم و تمام لحظاتی که زندگی می‌کنیم.

من در بیست و شش سالگی رو به پایانم دست به انتخاب‌های دیگری زدم. به توصیه‌ی مادر و برادر و دوستانم راهی کارشناسی ارشد ریاضی کاربردی شدم. چرا قبول کردم؟ لابد چون همیشه ریاضی دوست داشته ام. اما علتش چیز دیگری بود. من می‌توانستم زندگی جدیدی را تجربه کنم. زندگی در شهری که شهر من نیست و مواجهه با تنهایی، کمی بیشتر آموختن علم و سفر چیزهایی بود که مرا ترغیب کرد تا به این تجربه نه نگویم. نمی‌دانم تمام می‌کنم یا نه. شاید یک ماه دیگر برگه‌ی انصرافم را گذاشتم روی میز رییس دانشگاه و برگشتم خانه‌امان. شاید اصلا اخراج شدم و یا شاید با موفقیت پشت سرش گذاشتم. در هر حال روزهای من این شکلی می‌گذرد.

 

از چیزهای دیگر هم دوست دارم حرف بزنم. مثلا دوست دارم حالا که اینجا خواننده‌های کمی دارد و مرا نمی‌شناسند بیشتر از زندگی خودم بگویم. گفتن از زندگی شخصی از یک جایی به بعد پشت رنگ و نقش جاهایی مثل اینستاگرام بوی فخرفروشی و بی‌جنبگی و ندید بدید بودن می‌گیرد. اما اینجا می‌شود پشت کلمات پنهان شد و دیده نشد. می‌شود از دم دستی‌ترین اتفاقات حرف زد و متهم نشد. می‌دانید قدرت کلمات بی‌آنکه نویسنده‌شان شناخته شود برای من مسحورکننده‌ است. پس دوست دارم بدون آنکه شناخته شوم به حرف زدنم ادامه دهم.

مثلا دوست دارم برایتان بگویم که دو سه هفته پیش انقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم مسولیت تمام احساساتم را به عهده بگیرم و همان رفتار بالغانه‌ای که همیشه از خودم انتظار داشتم را بروز بدهم. دوست داشتم نقاب از صورت بردارم و دست از بازی‌های پنهان بردارم. من از بازی‌های پنهان خسته می‌شوم. شما را نمی‌دانم. به نظر من نفس زندگی آنقدر سخت و سنگین هست که نباید با بازی‌های پنهان سخت‌تر و سنگین‌ترش کنم.

فکر می‌کنم یک بار این قلم سبک و روان به کارم آمد. یک بار توانستم تمام آنچه را که می‌خواهم به کلمه در بیاورم.از اینکه بر ترس‌هایم غلبه کردم، نقاب از چهره برداشتم، و خودم بودم بی‌کم و کاست راضی و خوشحالم. گرچه در پس کلمات اکنونم هم ترس هست، ترس و اضطراب از آنچه که من می‌فهمم و شما شاید متوجهش نشوید.

 

فعلا همین‌ها.

گوش کنید.


سی و شش روزه شده بودی که از زنجان به خانه آمدم. بغلت کردم و خندیدی. با تو حرف می‌زدم و تو خودت رو در آغوشم رها کرده بودی. همه متعجب بودند که چطور ممکن است با  کسی که انقدر کم می‌بینی‌اش راحت باشی. از آن روز تو فرزند من شدی. وقتی گریه می‌کنی تو را به من می‌سپارند و می‌روند. شب‌هایی که من باشم روی پای من به خواب می روی و جهان زیبا شده است دختر من. تو دوست منی. دوستی‌‌ای که آغازش قبل از چشم گشودن تو به جهان بوده و پایانش؟ گمانم نباید پایانی داشته باشد. مرگ جدایمان می‌کند؟ نه. مرگ جسم‌هایمان را دور می‌کند. ولی گمان نکنم یاد مرا از تو دور کند.

تو زیباترین اتفاق خدایی این روزها. وجودت هرروز بر من مبارک. دخترک چهل و پنج روزه ی بهار. :)

 

 

گوش کنید.


ترم اول کارشناسی بودم. در لابی پردیس علوم دانشگاه با یکی از پسرهای هم‌دوره‌ای که بعدها ارتباطم را به علت حرف‌های رکیکی که میزد برای همیشه با او قطع کردم، نشسته بودیم. از کلاس آزمایشگاه غر می‌زدیم که لفظا استاد درس را که زن بود به تهدید کرد. چند دقیقه بعد دوباره کلامش سمت و سوی جنسی گرفت و این بار در لفافه حرف‌های دیگری زد.

من با اکیپی دوست شده بودم که تفاوت‌های بنیادین با هم داشتیم . بچه‌ها در هر جمعی که می‌نشستند حرف‌ها را به سمت حرف‌های جنسی می‌بردند. و قاعدتا من با خشم فروخورده و فکر به اینکه لابد من مشکل دارم، جمع را ترک می‌کردم. 

سال دوم کارشناسی بودم که در جریانی با چند نفر از سال بالایی هایم بیشتر دوست شده بودم. یک شب، یکی‌شان که چهره موجه و مذهبی داشت، شروع کرد برایم پیام‌هایی ارسال کرد از روابط قبلی‌اش. بهتم زده بود و متوحه نمیشدم چه در جریان است. چند ساعت بعدش پیام های جدی جنسی برایم ارسال کرد که هر چقدر خواهش می‌کردم به ارسال پیام‌هایش ادامه ندهد، اثرگذار نبود. من البته جوان بیست ساله‌ای بودم که متوجه نبودم آنچه در جریان است، آزار جنسی است و احتمالا می‌توانم از او حداقل به حراست دانشگاه شکایت کنم. بعدها این ماجرا را برای هرکسی تعریف کردم، گفت صدایش را درنیاور. و بعدها همان آزارگران کاری کردند که اطرافم از دوست خالی شود. کسی به ما نیاموخته بود آزار جنسی یعنی چه.

در دانشگاه دوره‌ی کارشناسی‌ام حداقل یکی دو روز در هفته در معرض کلام‌های جنسی پسران هم‌دانشکده‌ای بودم و البته بلد نبودم از خودم در مقابل این همه سختی روانی حفاظت کنم. 

از دانشگاه کارشناسی‌ام رفتم به دانشگاهی که مطمئن باشم کسی از این آدم‌ها آنجا نیست. تا بتوانم دوستان جدید و محیط سالم‌تری پیدا کنم. اما از شانس من، یک و نیم ترم با همان آزارگر بالا همکلاسی شدم. که نتیجه‌اش دو سه سال مرد ستیزی خالص بود. به قدری حالم از اتفاقات گذشته بد بود که سعی می‌کردم حتی مغازه‌ای که فروشنده مرد دارد نروم.

دوره ی کارشناسی ارشد بهتر بود. رابطه‌ام با دیگران چندان نزدیک نبود. دوستان دیگری پیدا کرده بودم و تقریبا توانسته بودم از خاطرات بد کارشناسی دور شوم. خاطراتی که هرگز پاک نشدند. ترم چهار کارشناسی ارشد بودم که بچه‌ها من را به گروه ادوار دانشگاه دوره کارشناسی‌ام اضافه کردند. یکی از همین قدیمی‌های دانشکده به بهانه احوالپرسی به من پیام داد و بعد از چند روز پیام متوالی، شوخی‌های جنسی‌اش را آغاز کرد. بلاکش کردم و هرگز نفهمیدم چرا باید تلاش کنی از آمریکا کسی را در تهران آزار بدهی؟ 

همان موقع‌ها، اینستاگرام پابلیک داشتم تقریبا یدون عکس شخصی از خودم. روزانه حداقل یکی دو مورد دایرکت داشتم از پیشنهاد دوستی، تا رابطه‌ی جنسی. و آخرین بار به گروهی اضافه شده بودم که انگار گروه خرید و فروش زن بود. همان باعث شد که دیگر هوس اینستاگرام پابلیک نکنم و در کنج پرایوت خودم پنهان شوم.

اما مسئله به همین‌جا ختم نشد. چند ماه بعدش یکی از همین فالوورهای موجهم که از دوران مدرسه می‌شناختمش، شروع کرد به پیام‌های عجیب و غریب فرستادن . هرقدر از او خواهش می‌کردم که ادامه ندهد، بدتر به حرف‌های کثیفش ادامه می‌داد. اسکرین شات گرفتم از پیام‌هایش و بعد برای همیشه بلاکش کردم. 

این‌ها حداقل تجربه‌های من از آزار و اذیت توسط آشنایان است. غریبه و آزار خیابانی و امثالهم بماند که حوصله‌ی شرح آنها را ندارم.

من آدم خوش‌شانسی هستم. دوستان امنی پیدا کرده‌ام که حد و حدود می‌شناسند و معذبم نمی‌کنند. چند وقت پیش چند نفرشان تاکید می‌کردند که دبیرستان بدترین دوره تحصیلشان بوده و هرگز حاضر نیستند به آن دوره برگردند. من متوجه نمیشدم چه در جریان است. دبیرستان برای من بهترین دوره مدرسه بوده با تجربه‌های فراوان و دوست‌داشتنی. ولی برای آنها بد و غیرقابل تحمل. 

که بالاخره چند روز قبل راز بد بودن آن برملا شد. ویدیویی سه ثانیه‌ای از یک دبیرستان پسرانه در توییتر منتشر شد. که چند نفر در حال آزار جنسی یک نفر دیگر بودند. خاطرات بعضی دوستانم را هم از شایع بودن این اتفاق در مدرسه پسرانه شنیدم. عده‌ای هم معتقد بودند که این اتفاقات عادی و طبیعی است. بعد از این ویدیو پسرهای اطرافم دو دسته شدند. دسته اول که همان‌هایی بودند که برایشان عادی و طبیعی بود و یاد خاطراتشان می‌کردند، که حتما از چشمم افتادند. و دسته دوم دوستان امنم بودند که برایم عزیزتر شدند. و نهایتا متوجه شدم که چرا انقدر آزار کلامی بین آدم‌هایی که در گذشته دیدم شایع بوده. 

 

پی‌نوشت: 

جرئت حرف زدن از گذشته را هم مدیون دوستان و دخترانی هستم که برای برابری حقوق در جامعه تلاش می‌کنند. سایه‌اشان مستدام .


امروز رفتم دفتر خانم دکتر دوست‌داشتنی. گفتم من میتونم دانشجوی شما بشم؟ گفت زود نیست برای انتخاب استاد راهنما؟ گفتم خب شرایط من فرق داره دیگه. من علاقه‌ای به ریاضیات مجرد ندارم. حتی نمیتونم با علم مجرد ارتباط برقرار کنم. اگر بناست بمونم اینجا و با استادهایی کار کنم که کار مجرد می‌کنن، خب میرم انصراف میدم. واقعیتش اینه اگر نتونم با شما کار کاربردی کنم، کار کردن با بقیه برای من تلف کردن وقته. انصراف میدم و نهایتا کنکور دکترا ثبت نام می‌کنم. 

گفت نه نه. نکنی این کار رو ها. دکترا اصلا نخون. مسترت رو ادامه بده. من هم از گرنتم بهت کمک می‌کنم، تو هم بگرد دنبال ساپورت مالی، تا میتونی هر اسکولی که من بهت میگم رو میری تا نهایتا پوزیشن دکترای خوب پیدا کنی. اسکول لاهه رو اپلای کردی؟ گفتم حالا که اینترنت ها قطعه. دنبال اینترنشیپ بودم راستش. گفت منم میگردم برات استاد پیدا کنم که موضوعت رو مشخص کردیم، اگه شد بری اینترنشیپ و بخشی از کارت رو اونجا انجام بدی. 

قرار شد موضوعی پیدا کنیم بین دیتاساینس، هندسه، و فیزیک. 

 

و خب انصراف نمیدم دیگه. هنوزم برام عجیبه چجوری اینجام. چجوری اتفاقات خوب سر راهم قرار گرفتن. چجوری انقدر عجیب همه چیز جور شده. حالا نه که اتفاقات سخت نیفته، نه که من خیلی مچ باشم با درس‌ها و محیط، یا نمرات خیلی ارزنده و قابل توجهی در درس آنالیز گرفته باشم. :)) ولی خب. حالا اینجا تمرین صبر و دوری و سرما و مبارزه با کمالگرایی و قناعت و مدیریت پول می‌کنم. ایشالا بعدش آدم بهتری میشم. از ایران رفتن و نرفتنش خیلی هم مهم نیست. مهم حال خوبه، که گمانم دارم اینجا. :) 

پ.ن: زنجان تا الان ۳۰ سانتی‌متر برف اومده، دانشگاه هم وسط بیابونه، سگ‌ها اومدن بیرون و دارن به بدترین شکل ممکن صدا میکنن :))))) 

 

پ.ن۲: شنبه خونه‌ی خواهرم بودم. ارغوان ۸ ساعت به بدترین شکل ممکن تو بغلم جیغ زد و گریه کرد. نمیدونم مریض شده بود یا چی. ولی هرچی بود ۱۲ شب اومدم خونه. کل دیروز رو خوابیدم از سردرد ناشی از صدای جیغش. و فکر کنم تا آخر هفته ذره‌ای دلم براش تنگ نشه. :))))


*از عجایب روزگار اینکه یکی از توییتری‌ها، دیشب بهم پیامک داده و نگرانم شده. گفت خبرهای خوبی از استان‌های غربی نرسیده، سعیده خوبی؟ گفتم تنها خطری که اینجا منو تهدید می‌کنه گرگه. همین. :))) 

 

* دیروز سوار قطار رجا شدم. چون فکر می‌کردم جاده برفیه و خطرناک. پس با قطار اومدم خونه و انقدر قطارهای تهران- زنجان رجا بی‌کیفیته که از خستگی داشتم جون می‌دادم. تا رسیدم هم رفتم مطب دکتر. بهم گفت نوبت بعدی تابستون می‌بینمت. گفتم یعنی سه ماه دیگه؟ :)))) گفت تابستون میشه سال دیگه. شما ببین چقدر اون قطار منو خسته کرد که فکر می‌کردم بعد پاییز تابستونه. :)))

* هفته‌ی پیش یه دانشجوی دکترا و حتی شاید پست داک آی‌پی‌ام تو دانشگاه بهشتی سمینار داشت. سمینارش کار دوره‌ی ارشد من بود. کاری که حال من رو از فیزیک نظری بهم زد، برای یه نفر کار جدیه که آینده‌اش رو روش بنا می‌کنه. زمین بازی‌ای که مال من نبود، مال یکی دیگه است. چقدر مهمه که آدم تو دنیای ریسرچ، مسئله‌ی خودش رو پیدا کنه. مسئله‌ای که انگیزه‌هاش رو نکشه. گمانم ما انقدر بی‌استعداد و بدبخت نیستیم که نتونیم تو این دنیا جایی داشته باشیم. پیدا کردن زمین بازی‌مون خیلی مهمه. 

 

* تعمق فلسفی قرار نیست به شکلی جادویی مشکلات را حل کند، بلکه از این جهت بسیار یاری‌مان می‌کند که موقعیتی فراهم می‌کند تا بتوانیم افکار‌مان را با وضوح بیشتری بشناسیم و به آن‌ها نوعی نظم و ترتیب ببخشیم. بدین ترتیب ترس‌ها، کینه‌ها و امید‌هایمان را راحت‌تر نام‌گذاری می‌کنیم و محتواهای ذهن‌مان کمتر ما را به وحشت می‌اندازند؛ آرام‌تر می‌شویم، کینه‌های کمتری در دل می‌پروریم و درباره هدف و مقصد زندگی‌مان ذهنیت روشن‌تری خواهیم.
http://ketabrah.ir/go/b41289

 

 


بعدا باید سر فرصت پست بذارم و از کتاب‌هایی که این چند وقت خوندم به لطف قطعی اینترنت بگم. منتها چون من مثل مهسا نمیتونم خوب کتاب معرفی کنم، عنوان کتاب‌ها رو میگم. خودتون برید بخونید، فلذا سر فرصت هیچ پستی نمیذارم.

کار عمیق- نیوپرت. انگلیسیش هست، منتها من ترجمه فیدیبو رو خوندم و خوب بود. این پست درباره این کتاب رو از وبلاگ مهسا بخونید. 

فرمول- باراباشی. اینم اخیرا خیلی ترند شده. نگاه  کاملا علمی به مقوله موفقیت داره. باراباشی خودش استاد دانشگاه نورث ایسترنه و کارش شبکه‌های پیچیده است. به ترند شدنش نگاه نکنید. اصلا کتاب زردی نیست. انگلیسیش بهتره. ترجمه ای که در طاقچه هست، به لحاظ علمی یکم مشکل داره. مثلا correlation رو ترجمه کرده هم‌پیوندی. اگه متوجه این چیزا میشید، فارسی خوندنش بد نیست. 

قدرت بی‌قدرتان- واتسلاف هاول. این کتاب هم درباره‌ی نظام‌هاییه که نویسنده بهشون پساتوتالیتر اطلاق می‌کنه. و مشخصا درباره چکسلواکی سابقه. ولی شما بخونیدش. داستانش آشناست. :) 

خودشناسی- آلن دوباتن. اگه با سبک آلن دوباتن آشنایید، که نیاز نیست من تعریف کنم. اگر هم آشنا نیستید، کتاب‌هاش رو بخونید. خیلی خوبن. این کتابش هم کوتاهه و کمک کننده. نسخه کتابراهش ۸۰ صفحه است کلا. 

درس‌هایی از تاریخ- ویل دورانت. ویل دورانت یه مجموعه ده جلدی تاریخ داره. این کتابش کلا خلاصه و نتیجه‌گیری اون کتابه. من ویل دورانت رو دوست دارم. کتاب درباره معنی زندگی ش رو هم یکی دو ماه پیش خوندم که خوب بود. 

این چند وقت هم طاقچه و فیدیبو تخفیف‌های خیلی خوبی گذاشتن. من کلی کتاب خوب خریدم یا رایگان برای دانلود گذاشتن. شما هم اگر اهل خوندن کتاب الکترونیکی هستید، از دست ندین این فرصت رو. 

 

پی‌نوشت: من طاقچه، فیدیبو، و کتابراه رو دارم. و به هیچ‌ عنوان توصیه نمیکنم از کتابراه استفاده کنید. کتابخوانش اصلا جالب نیست. 

پی‌نوشت بی‌ربط: مهساااا، پویا بهت خیلی سلام رسوند. :)))))) 

 


-حالا میتونم اینجا بنویسم که آخرین دستاورد زندگی‌ام اینه که میرم تره بار و میوه می‌خرم. میوه و شیر رو در برنامه‌ی غذایی‌م گنجوندم. و دیگه مامان و بابام بهم نمی‌گن چیزی بخور که یه وقت کمبود مواد معدنی و ویتامین پیدا نکنی. خودم متوجه تمام خطرات هستم. :)

- دیشب ساعت ۱۸:۴۵ به فاطمه گفتم بریم سینما؟ از لحظه‌ی پیشنهاد تا لحظه‌ای که توی سینما بودیم جمعا ۳۰ دقیقه طول کشید. مطرب دیدیم. سعید قبلا فیلم رو معرفی کرده بود. خیلی فیلم خاصی نبود ولی برای رها کردن ذهن فیلم خوبی بود. 

- محبوب من، شما نیستید. و گمانم نخواهید آمد. ملالی هم نیست واقعا جز همین که شما نمی‌آیید. :) آمدنتون حتما قشنگه. در نبودنتون هم زندگی جاریه، می‌گذره. خوب هم می‌گذره، اما جایی خالیه. 

- با هم‌اتاقی سوممون دوست شدیم دیگه. به تعادل رسیدیم. خدااا رو شکررر

- لب‌ها و مژ‌ه‌های ارغوان شبیه من شده. امروز پای تلفن میگم خاله جون دیگه چیات شبیه منه؟ مامانم میگن بگو اخلاق سگم خاله جون :)). منم از اینور میگم خاله‌جون بگو خداااا رو شکرررر :))) 

 

همینا فعلا. دو ماه و نه روز دیگه ۲۷ ساله میشم. 


اتفاق آزاردهنده‌ی این روزها اینه که از وقایع اخیر، فقط یک روایت غالب تکراری داریم. روایتی که سالهاست عوض نشده و قدرت و اختیار تماما دست کسانیه که می‌تونن روایت خودشون رو به ما عرضه کنن، و به زودی راه رو برای عرضه‌ی روایت‌های مختلف در وقایع آینده می‌بندن.

آره عزیزانم، حق داشتن روایت‌های دیگه رو هم نداریم. از هر طرف با افراد تمامیت‌خواه طرفیم. :) 

 

پی‌نوشت:

کتاب مینیمالیسم دیجیتال- کال نیوپرت رو شروع کردم به خوندن. 


انگار دارم وسط رمان‌های کمونیستی زندگی می‌کنم.
توی روستای دور از پایتخت، وسط طبیعت بکر. بدون دسترسی به اخبار و اطلاعات بیرون، و تنها راه کسب اطلاعم از دنیای بیرون، رومه‌های انتخاب‌شده‌ایه که روی میز کتابخونه است.

میتونم بعدا داستان بنویسم از این روزهام.

یادم افتاد که سال ۹۱، همین موقع‌های سال، اصلا همین شونزده آذر رو خوابیده بودم تو خونه. چون سرمای مهلکی خورده بودم که طی این همه سال عمر هرگز مشابهش سراغم نیومده. رسیده بودم دانشگاه. توی لابی فیزیک، بعد از چند روز سرماخوردگی، ف اومد گفت من سرما خوردم بذار بوست کنم. گفتم نکن. تازه خوب شدم، مریضی تو. گفت باید مریض بشی و محکم بغلم کرد و بوسم کرد. هیچ‌وقت، هیچ‌کس اونجوری در آغوشم نکشیده بود. سرماخوردم. تا حد مرگ. ده روز دانشگاه نرفتم. بوسه‌اش ضحاک‌گونه بود. هرچی از ویروس و باکتری داشت بهم منتقل کرد. من سرما خوردم. 

سال بعدش میونه‌امون شکرآب شد. و الان یه جای دنیا غرق زندگی خودشه. زندگی کثافت خودش. 

 

کاش خاطراتش فراموشم می‌شد. که نمیشه. 

 

پ.ن:

کارشناسی الکترونیک افتادم. نخوندم و ننوشتم که بیفتم. 

ارشد بودم، با التماس استادش قبول کرد که منو بندازه. 

دفعه سوم الانه که واقعا آنالیز بلد نیستم. نه که نخوام یاد بگیرم، کلا نمیفهمم. مبارک هممون. 

 

پ.ن پرایم: 

ببین من چیزی رو تو این بازی از دست نمیدم. اونی که ضرر می‌کنه توی . از ما گفتن. 

 

پ.ن زگوند: 

تنها اکت ی ممکن تو این دانشگاه اینه که من پایان‌نامه‌م رو تقدیم کنم به در خاک خفتگان آبان ۹۸. :) 


یک: امروز شد بیست و ششمین روزی که نه توییتر و نه اینستاگرام لاگ‌این نکردم. و می‌تونم ادعا کنم که در این بیست و شش روز زندگی‌م چیزی کم نداشت. مسئله بی‌خبری نیست، مسئله دائما در معرض چیزی بودنه. دائما دست به وصل وی‌پی‌ان بردنه. چنان غرق شدنه که خروج از گرداب بمباران اطلاعاتی سخت باشه.

دیروز به فائزه و امیرحسین گفتم که وقتی کسی تاثیری توی زندگی‌مون نداره، تصویری هم نباید داشته باشه. 

 

دو: کم‌کم افراد بیشتری رو مطلع می‌کنم از زندگی جدیدم. دوستانم که وضعیت من رو کم و بیش می‌دونستند یا تجربه کرده بودند، تشویقم می‌کنند. و الباقی کمی بهت زده می‌شوند. 

 

سه: نه دغدغه‌هام فراموشم شده، نه بی‌تفاوت شدم، و نه بی‌تعلقم. ولی غرق در سکوتم. و این خلوت با خود، این سکوت دوست داشتنی زنجان، و کتابخونه‌ای که میشه ساعت‌ها کتاب‌هاش رو تورق کرد رو دوست دارم و می‌دونم زمانم محدوده و شاید تنها فرصتم باشه که اینجام. می‌خوام از تک‌تک لحظاتش لذت ببرم و پر بشم.

 

چهار: نوت‌هام رو نشون استاد درس معادلات انتگرال دادم. گفت تو چقدر خوش‌خطی. گفتم نظر لطفتونه. گفت نه تو ذهن مرتبی داری، مدل فکری خاص خودت رو داری و محقق خوبی میشی. من وقتی تمرین‌هات رو تصحیح می‌کنم می‌فهمم.

خیلی وقت بود که هیچ فرد آکادمیکی ازم تعریف نکرده بود. ذوق نکردم و چشم قلبی نشدم. برام عادی بود. انگار فقط دوست داشتم کسی بفهمه، کسی سر راهم قرار بگیره و حسابم کنه و بتونم به زندگی برگردم. زندگی‌ای که با حساسیت‌های زیاد من، بی‌صفتی بعضی استادا، و تحقیر و تاسف عده‌ای دیگه ازم سلب شده بود. 

 

پنج: همکلاسی‌های ارشد قبلیم یا سربازند، یا دانشجوی دکترا. و امروز فهمیدم اون کسی که بابت گیج بودنش همیشه دستش می‌انداختیم، الان انگلیسه. دانشجوی دکتراست و مقاله پایان‌نامه ارشدش در PRD چاپ شده. آره عزیزان. من هیچ‌، من تا آخر دنیا نگاه. 

 

شش: دیروز ارغوان سه ماهه شد. سه هفته است ندیدمش.

 

هفت: میگفت بلوغ اینه که در دل شادی‌ها بدونی غم‌ها سرازیر خواهند شد و در دل غم‌ها بدونی می‌گذره و شادی‌ها میان. امروزهام روزهای گشایشه و روزهای سخت حتما در پیش‌اند. 

 

هشت: 

وان مواعید که کردی نرود از یادت. 


امشب  یک صفحه در ویکی‌پدیا ساختم و ویرایشش کردم.

اینجا

محیا در پست قبلی به بیهوده بودن این کار اشاره کرده بود وقتی که قراره اینترنت قطع بشه. من با محیا همدلم که اگر اینترنت قطع بشه این کار بیهودگیه. اما من ذره‌ای امید ته دلم دارم که اینجوری نشه. که روزهای پیش رو بهتر باشند. و این کار خوشحالم می‌کنه. فعلا خوشحال میشم یعنی. پس انجامش میدم.


نمی‌دونم چی شد که یک بار موقع صبحانه با هم‌اتاقی‌م تصمیم گرفتیم خودمون رو فاش کنیم. بی‌کم و کاست قصه‌ی زندگی‌هامون رو بریزیم وسط و نترسیم از قضاوت شدن. نترسیم از فاش شدن و از عمق وجودمون خودمون باشیم. 

اما علت اون صبح هرچه که بود، نتیجه‌اش امروزی بود که از اتفاقی که براش افتاد، با هم گریه کردیم. تجربه‌های مشابهمون رو گذاشتیم وسط و هم‌دردی و هم‌دلی رو به معنای واقعی کلمه امروز تجربه کردم. 

گفت: اگه تو امروز نبودی من چی کار می‌کردم؟ گفتم: می‌بینی؟ گاهی جایی که فکر نمی‌کنیم، سر راه کسانی قرار می‌گیریم که سبب خیر میشیم، و همینه که زندگی رو زیبا می‌کنه. 

 

پی‌نوشت: الله مزار علی‌رضا قربانی.

 

پی‌نوشت۲: برای ارغوان لباس هندونه‌ای یلدا خریدم. ؛)  


یک.

استاد راهنمای دوره‌ی کارشناسی ارشد ریاضی‌م شخصیت به غایت حمایت‌گری داره. برخلاف استاد راهنمای ارشد فیزیکم که همه چیز رو به عهده‌ی خودم می‌گذاشت. خیلی عجیبه که ساعت ۲ بعدازظهر بهم زنگ میزنه، از نمراتم می‌پرسه. راهنماییم می‌کنه و می‌گه با چه استادی چجوری حرف بزنم و تمام قلق‌هایی که باعث میشه با محیط دانشکده بدون تنش تعامل داشت رو بهم میگه. انگار کن که خضری سر راه موسی‌ست. منتها خضرش بیشتر حرف می‌زنه و موسی‌ش کمی باهوش‌تره.

 

دو.

گرایش تحصیلی‌م برام جذابه. با شخصیتم هماهنگه. علتش اینه که دارم ابزاری رو یاد میگیرم که میشه باهاش به هر مسئله‌ای حمله کرد. محیط زیست، اقتصاد، مسائل جامعه، فیزیک، حوزه سلامت و.  من همیشه دوست داشتم بتونم وارد هر مسئله‌ای بشم. دوست داشتم دست غیبی می‌اومد من رو می‌انداخت در چنین جایگاهی. و حالا شده. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.

 

سه.

ارغوان روزها با تصویر خودش در آینه حرف می‌زنه. برای خودش گردن کج می‌کنه. می‌خنده. آینه رو لمس می‌کنه ولی هنوز نمیدونه که خودشه. کاش بهش هیچ‌چی یاد ندیم تا خودش بتونه دنیا رو کشف کنه.

 

آخر.

با صدای مهسا وحدت.

این رو گذاشتم توی کانال. خواستم تگ کنم محبوب. بعد دیدم کار بی‌فایده‌ایه. یعنی چی. خب ببینه که چی. مگه خودمون همه چیز رو نمی‌دونیم؟

همه چیز این علاقه‌ی عجیب دوطرفه پر از سوال و مجهولاته. سوالاتی که پرسیدنشون هم الکیه. ولی خب این که چی شد که رابطه‌ای اونقدر خوب شروع شد و یهو نهالش خشک شد، تا همیشه برای من معما خواهد بود. انی وی، بیخیال.

 

 

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست.

 

 


یک:

کتاب کار عمیق را که خواندم، نتوانستم با تمرین‌هایش ارتباط برقرار کنم. زیادی سخت بودند. اما کتاب مینیمالیسم دیجیتال از همین نویسنده کتاب خوبی بود که تمرین‌های راحت‌تری داشت. ۳۵ روز از تمام شبکه‌های اجتماعی دور بودم. و این باعث شده بود که بتوانم فعالیت‌های جایگزین دیگری پیدا کنم. حالا به سادگی در اینستاگرام و توییتر پرسه نمی‌زنم. در مقابل سر رفتن حوصله‌ام گزینه‌های مختلفی دارم. مثلا با یک دوست تلفنی صحبت کنم. یک صفحه در ویکی‌پدیا ویرایش کنم، کتاب بخوانم و یا غرق در خودم شوم. اگر هیچ‌کدام از اینها میسر نبود، آن موقع به خودم اجازه می‌دهم که توییتر یا اینستاگرام را باز کنم. ۹۰ درصد تایملاین توییترم را میوت کرده‌ام. راستش قرار گرفتن در احوالات روزمره‌ی خیلی از کسانی که ندیدمشان برایم چندان اهمیتی ندارد. صادقانه سعی کردم جوری دنبالشان نکنم. حدود ۳۰۰ نفر را در اینستاگرام آنفالو کرده‌ام. و از میان باقی‌ماندگان جز دایره‌ی دوستانم، باقی را میوت کرده‌ام. دیگر نهایتا روزی دو سه عکس و ۴-۵ استوری در اینستاگرامم می‌آید.

امیدوارم بتوانم روند فعلی را حفظ کنم و به رفتارهای اعتیادگونه‌ی قبلی‌ام باز نگردم.

 

دو:

در این یک هفته‌ای که به خانه آمده‌ام، سبک زندگی‌ام دوباره دارد به حالت بی‌نظم سابق برمیگردد. انگار ویژگی خانه همین تنبلی و رکود و رخوت باشد.

 

سه:

انتخابات ۹۸ هرچه که باشد من در آن شرکت نمی‌کنم. اما هرگز فکرش را نمی‌کردم روزگاری تمام حیثیتم بند شود به صندوق رای انتخابات جمهوری اسلامی. سعی می‌کنم خوشبین باشم و به روزهای پیش رو فکر می‌کنم که این کابوس شبانه تعبیر نشود. اگر بشود یا باید تا جای ممکن خودم را منزوی کنم و دور از نظرها بمانم که برای من خوب نیست. یا باید تا جای ممکن اعلان برائت کنم که این یکی هم برای من خوب نیست. وضعیت آشفته همین است که پیش روی من است.

 

چهار:

مهسا وحدت

 

می‌نویسم محبوب. می‌خوانم فراغ! :)


هیچ‌وقت ندیدمش. ده سال پیش بود، نتایج المپیاد آزمایشی فیزیک اومده بود. رتبه‌اش چند نفر بعد از من بود. اسمش توی ذهنم موند. آلما. گاه و بیگاه سرچش میکردم. نمیدونم چرا. اسم و فامیلیش خاص بود برام. 

امروز بعد ده سال، دوباره اسمش رو دیدم. از کشته‌شدگان سانحه سقوط هواپیمای اوکراین. 

آلما. اسم قشنگی داشت. روحش شاد. 


 

به عباس قول داده‌ام ترجمه‌ی یکی از مقاله‌های آرنولد را ویرایش کنم و پس از یک جمع‌بندی مختصر آن را در وبلاگ گروهی‌ای که من هم یکی از نویسنده‌های آن هستم بارگذاری کنم. ذوق فراوانی برای این کار داشتم. اما راستش را بخواهید بعد از آن که دو موشک به هواپیمای پرواز ۷۵۲ شلیک شد،رمقی برایم باقی نماند. من هیچ‌یک از مسافران آن پرواز را از نزدیک نمی‌شناختم .دروغ که ندارم. برای آدمی که نمیشناسمش هم نمی‌توانم سوگوار باشم. آنچه بعد از آن اتفاق در من رخ داد، ترس و وحشت از دروغ و عادی شدن جنایت بود. آنچه خشم مرا برافروخت غرق شدن اطرافیانم در خوراک فکری از پیش آماده شده بود. آنچه رنجم را مضاعف کرد درک نشدن خشمم از سوی نزدیکان و عزیزانم بود. .

بنا نبود آنچه برای ۲۷ سالگی‌ام می‌نویسم ربط مستقیمی به وقایع اطراف داشته باشد. چند ماه قبل برای خودم نوشته بودم: برای آدمی که هرروزش نو شدنه، فرقی نداره خزون باشه یا سیاهی زمستون. هر روزش بهاره. پس سلام بر بهار ۲۷ام. »

دیری نپایید که همه‌ی آنچه نوشته بودم دود شد و به هوا رفت. من در زندگی شخصی‌ام تغییرات زیادی پشت سر گذاشته‌ام. تغییراتی که هیچ‌کس انتظارش را نداشته است. اما این اتفاقات، اما آبان، اما هجدهم دی ماه هزار و سیصد و نود و هشت تمام آنچه رشته بودم را پنبه کردند. من قبلا فکر می‌کردم وقایع خرد اطرافمان بسیار بیشتر از وقایع کلان کشوری و جهانی روی زندگی‌مان تاثیر می‌گذارند. صادقانه اعتراف می‌کنم که اشتباه کرده‌ام. بعد از پرواز ۷۵۲ برای من هیچ‌چیزی عادی نشد و به گمانم نمی‌شود.

امسال ۲۷ ساله می‌شوم. من نمی‌دانم درک اعداد و سن برای شما چگونه است. اما برای من این درک تنها با مقایسه با اطرافیانم به دست می‌آید. مثلا خواهرم. خواهرم ده روز بعد از تولد ۲۷ سالگی‌اش همسر آینده‌اش را به ما معرفی کرد. دانشجوی دکترا بود. و زندگی‌اش مثل همیشه خطی و به دور از هر حاشیه و تفکر اضافه‌ای بود. مثل همین حالا که مادر ارغوان است. خطی بودن زندگی‌اش رشک‌برانگیز است. اما اینکه هرگز از حاشیه‌ی امنش فراتر نرفته، هیچ عقیده‌ی جدیدی را تجربه نکرده است اصلا برای من جالب نیست. برادرم در ۲۷ سالگی تازه کارشناسی ارشدش را گرفته بود و دستش به کارهای سربازی‌اش بند بود. او هم مثل خواهرم، هرگز اعتقادات و باورهایش عوض نشد. حداقل بروز خارجی نداشت. من از دل هیچ‌کدامشان خبری ندارم. من عادت ندارم چندان با دیگران صمیمی بشوم. دوست ندارم مزاحم اوقات دیگران بشوم و خدایی نکرده سربارشان بشوم. حتی وقتی که به کسی که دوستش دارم پیامی می‌دهم، هزار بار با خودم مرور می‌کنم که مبادا این پیامم باعث شود واکنشی از جنس اه بازم این» داشته باشد. من زیادی فکر می‌کنم. زیادی ناامنم و زیادی مته به خشخاش می‌گذارم.

اما من در ۲۷ سالگی چه دارم؟

صادقانه هیچ چیزی ندارم که با صدای بلند فریادش بزنم. مثل خواهرم کسی را ندارم که برایم بمیرد و چند سال به پایم بنشیند و برای به دست آوردنم تلاش کند. من درگیر تناقضات و تنازعات شخصی خودم هستم. تناقضات من و خانواده و تنازعات خودم با خودم. حتی فکر این را هم نمی‌کنم که دیگر کسی برای همراهی من قدمی بردارد و بخواهد من نیز همراهی‌اش کنم.همان‌طور که تا امروز تمام کسانی که مرا برای همراهی خواسته بودند، علتش چیزی فراتر از علاقه‌ی شخصی‌شان بوده. یافتن کسی که جای خالی عشق رفته‌شان را پر کند. کسی که بله قربان‌گویشان باشد و در کنج خانه بنشیند. کسی که درس بخواند و حضورش باعث دو برابر شدن درآمد ماهیانه‌اشان بشود. هرزه‌هایی که در رابطه‌های جدی‌اند و هوس کرده‌اند با کس دیگری هم باشند و… ناراحتم؟ بله حتما. محال است کسی از تنهایی خوشحال باشد. این را زمانی فهمیدم که ساکن شهر دیگری شدم. شهری که فرهنگ مردمش فرسنگ‌ها با زیستن من متفاوت است و برای داشتن حاشیه‌ی امن در این شهر به ناچار ایزوله شدم و با کسی ارتباطی برقرار نکردم. قبل‌تر خیال می‌کردم می‌شود تنهایی زندگی را ادامه داد. الان هم همین باور را دارم. بله می‌شود ادامه داد. منتها در نهایت آنچه از شما باقی خواهد ماند، رباتی است که کار می‌کند. و از حدی بیشتر نمی‌تواند آنچه در روح و روانش می‌گذرد را با دیگران به اشتراک بگذارد.

به نظر می‌آید به چیز مهم‌تری دست پیدا کرده‌ام. دیگر برایم اهمیتی ندارد دیگران درباره‌ام چگونه فکر می‌کنند. اگر دو سه سال قبل بود هرگز بند بالایی در نوشته‌ام را نمی‌خواندید. چون به نظرم تحت هیچ شرایطی نباید ضعیف به نظر می‌رسیدم. اما اکنون این حرف‌ها را می‌زنم و ابایی از ضعیف دیده شدنم ندارم. من هم مثل سایرین آدمم. همه‌مان آدم هستیم و همه‌مان ضعیفیم.

از اینکه تا امروز تنها بوده‌ام هم خوشحالم. تغییرات من در سال‌هایی که گذشته به قدری شدید و طوفانی بوده است که محال است از دل آنها رابطه‌ی خوبی برمی‌آمده است. امروز کمی به ساحل ثبات نزدیکتر شده‌ام. اما می دانم که این ساحل ثبات، سرابی بیش نیست. ثبات در زندگی نه وجود دارد و نه معنا دارد.

در ۲۷ سالگی چه دارم؟

صادقانه هیچ چیزی ندارم. نه درآمد مشخصی دارم. نه زندگی صد در صد مستقلی ، نه شغلی و نه حتی دانشجوی دکترا هستم. یک دانشجوی کارشناسی ارشد ریاضی هستم. جهان‌بینی‌ام متزل است مثل همه‌ی روزهایی که جهان‌بینی متزلی داشتم. تزل جزء جدایی‌ناپذیر زندگی‌ام شده است. هرروز فهم و درکم نسبت به دنیا تغییر می‌کند. رابطه‌ی من و زندگی چیزی از جنس دست و پا زدن در مرداب است. روزهایی که خودم را در آن رها می‌کنم راحت‌ترم و روزهایی که دست و پا می‌زنم همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. من تا قبل از پرواز ۷۵۲ زندگی را از جنس دریا می‌دانستم. اما اکنون به نظرم زندگی برای یک خاورمیانه‌ای چیزی از جنس مرداب است نه دریا.

من در این ۲۷ سال بالاخره یاد گرفته‌ام که برای خوشی‌ها بیشتر از آنچه که باید خوشحال نباشم و برای غم‌ها بیشتر از آنچه لیاقت دارند اندوهگین نشوم. زندگی نوسان بین همین خوشی و غم‌هاست. روزی گشایش حاصل می‌شود و روزی گره‌ بر گره زده می‌شود، و روز بعد از راه می‌رسد. همچنان این ما هستیم که باید زندگی کنیم .

تمام.

سی و یک ژانویه ۲۰۲۰. ۱۱ بهمن ماه هزار و سیصد و نود و هشت.

چهار روز دیگر ۲۷ ساله می‌شوم.

 

گوش کنید.

این رو دیشب محیا برام فرستاد که خیلی خوب بود.

 


اضطرابی که این روزها تجربه می‌کنم، چیزی فراتر از آنچه است که قبلا تجربه کرده‌ام. تپش قلب ناگهانی و فروریختن دنیا و نشستن عرق سرد بر دست‌هایم چیزهایی است که نه مکررا اما گاه و بیگاه تجربه‌اش می‌کنم. خودم را از شرایطی که باعث تشدید این وضعیت می‌شود دور نگه داشته‌ام. تا شاید کنترل بیشتری روی اوضاع خودم داشته باشم. هفته‌ی پیش که تولدم بود در خیابان‌های شهر جدید راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. روی تختم رها شده بودم و گریه می‌کردم. چشم‌هایم داغ از گریه شده بود و تب کرده بودم. بی‌حوصلگیِ و غم و تنهایی چیزهایی بود که با این شدت تجربه‌اش نکرده بودم.

امیرحسین می‌گفت شاید افسردگی داشته باشی. شایدی که وما هم بیراه نیست. هنوز فرصت نکرده‌ام به روانپزشک مراجعه کنم. این روزها فقط خودم را دور از تمام کسانی که باعث بدحال شدنم می‌شوند، نگاه داشته‌ام. 

حالم را نپرسید. سعی می‌کنم خوب باشم. خوب هستم.

 

گوش کنید.


فرض کنید شبی در جاده‌ای هستید. سوار هرچه که دوست دارید باشید. قطار، خودروی شخصی، اتوبوس مهم نیست. از پشت شیشه‌های باران‌زده که کمی هم بخار گرفته است دور دست‌ها را نظاره کنید. روشنایی شهرهای دور، روشنایی روستاهای اطراف، و روشنایی ماه. من به این روشنایی‌ها،روشنایی محو باران‌زده می‌گویم. روشن اند و روشنایی، امید است. محو اند چون از پشت شیشه‌های بخارگرفته دیده می‌شوند. باران‌زده اند، زیر هجوم قطرات باران ایستاده‌اند و می‌تابند. 

من شبیه همین روشنایی‌های محو باران‌زده‌ام. چرا؟ بماند به حساب این یک سال سخت و روشن و محو و باران‌زده‌ای که گذراندم و حالا نفس‌های آخرش را می‌کشد. 

 

پی‌نوشت: در قطارم. دائم السفرم. مسیر زنجان به خانه را هر هفته طی می‌کنم. همسفر تمام روشنایی‌های دور روستاها و شهرهای بین راهم که تمام قد ایستاده‌اند، می‌تابند و باران‌زده اند. 

 

 

ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد. 


سه روز پیش ارغوان چشم باز کرد و دید خونه‌ی ماست. خندید. به طرز عجیبی می‌خندید. تا شب نخوابید و تا تونست بازی کرد. گفتم به مامانم که فهمیده از فردا نمیتونه بیاد اینجا. داره تا جایی که میتونه از آخرین فرصت‌هاش استفاده می‌کنه.

نمی‌دونم این بلا رو هم رد می‌کنیم بالاخره یا نه. تقاص کدوم گناهمون تولد در ایران  و این دوره‌اش بود رو نمی‌دونم.

خدا به هممون رحم کنه.


من این روزها چشم‌هام رو می‌بندم و فکر می‌کنم اگر خدایی نکرده همه‌ی چیزهای خوبی که در زندگی دارم رو از دست بدم، حسرتی دارم از زندگی گذشته‌ام؟

جوابش قاطعانه نه است. قاطعانه نه. من این مدتی که گذشت رو خوب زندگی کردم و بیشتر از این از دستم برنمی‌اومده.

 

خدا رو به خاطر همه‌ی لحظاتش شکر.


نه بهتره که حرف بزنم. اصلا مگه چقدر به زنده‌موندن اطمینان داریم که حرف‌هامون رو بخوریم و حرف نزنیم،هان؟ 

می‌خواستم بگم هرشب کابوس می‌بینم، بعد سرچ کردم دیدم کابوس به چیزهای وحشتناک‌تری اطلاق میشه. من هرشب دارم خواب بد می‌بینم. خواب‌هایی که وقتی بیدار میشم هم کیفیت زندگی‌م رو تحت تاثیر میذاره. لابد شما هم می‌بینید. مگه میشه شما خواب بد نبینید؟ مگه میشه شماها نگران از دست دادن نباشید؟ از دست دادن خودتون و همه‌ی عزیزانتون. من می‌ترسم. صادقانه و خالصانه می‌ترسم. سعی می‌کنم شب‌ها دیرتر بخوابم که کمتر خواب بد ببینم. نمیشه. هربار چشم‌هام رو روی هم میذارم، خواب می‌بینم. خواب سیاه پوشیدن عزیزانم رو می‌بینم. خواب اومدن بیماری تا توی خونه‌امون رو می‌بینم. من می‌ترسم. من خیلی می‌ترسم.

 

 

 


ابتدای این نوشته هشدار می‌دهم که هیچ مطلب ارزشمندی در ادامه وجود ندارد. آنچه می‌نویسم خاطراتی است که بالاخره باید به زبان بیاورم تا برای همیشه از بند آن روز‌ها رها شوم.

پونه دوست صدف چند روز پیش در اینستاگرامش برای تولد دوستش پستی گذاشته بود و اشاره کرده بود به روزهایی که در دوران دانشجویی با هم در جلسات روشنفکری شرکت می‌کردند، مذهبی بوده‌اند، سروش و کدیور می‌خواندند . من هربار پستی از پونه می‌بینم با خودم مقایسه می‌کنم. همین‌طور نوشته‌های سمانه را که می‌خوانم. زندگی خودم را با این دو نفر مقایسه می‌کنم. چون فکر می‌کنم اگر من به جای دانشگاه تهران به امیرکبیر رفته بودم، چقدر همه‌چیز می‌توانست متفاوت باشد و جوانی‌ای  را طی کنم که بسیار با امروزم فرق می‌کرد.( به افکار بیهوده‌ام واقفم)

من با مفاهیم فلسفی،  روشنفکری دینی، عبدالکریم سروش، ترکاشوند، کدیور، جریان اصلاحات و. از طریق بچه‌های سابق انجمن اسلامی تعلیق‌شده‌ی فیزیک آشنا شدم. حمیدرضا دوست نازنینی که سالهاست به آمریکا مهاجرت کرده، میم، وحید، و ف دختری که همکلاسی من بود.  آن روزهای ورود ما به دانشگاه انجمن اسلامی فیزیک تعلیق شده بود و بعد از پیگیری‌های شبانه‌روزی وحید بالاخره سال ۹۲ فقط به شرط آنکه ستون آزاد فعالیت کند و کتابخانه‌ی انجمن قابل استفاده باشد انجمن بازگشایی شده بود. آن روزها وحید پیگیر حضور من در انجمن بود. چرا؟ من همیشه عضو فعالی برای هر تشکلی به شمار می‌رفتم. فرقی نداشت کجا باشد. من عضو خوبی بودم. اما من تصمیم می‌گیرم که هرگز به انجمن فیزیک نپیوندم

 

میم از بچه‌های ورودی ۸۸ دانشکده بود؛ اهل فلسفه، دوستدار روشنفکری دینی، مذهبی‌ای متفاوت‌تر از بقیه، وبلاگ‌نویس، و قاری قرآن. ف همکلاسی من بود و او هم ویژگی‌های این چنینی داشت به علاوه آنکه با تلاش‌های زیاد دوست من شده بود. ف از همیشه به من نزدیکتر بود. با هم کتابفروشی می‌رفتیم، انقلاب را گز می‌کردیم. کتاب می‌خریدیم. به اندازه‌ی موهای سرش رمان‌های مختلف خوانده بود. و من مطالعه را تازه با کتاب‌های پراکنده‌ی شریعتی و رضا امیرخانی شروع کرده بودم. تازه بیست ساله شده بودم. و در جمع دوستانم ف و میم همزمان قرار داشتند. آن‌روزهای بهاری من و ف وقت زیادی با هم می‌گذراندیم. بعد از دانشگاه سینما می‌رفتیم. هنوز کوچه پس‌کوچه‌های صادقیه که با هم طی می‌کردیم را به یاد می‌آورم. در خلال این روزها ف شروع کرد به تکرار بی‌وقفه‌ی جملاتی ثابت میم خیلی پسر خوبیه. فرشته است. خانواده‌اش فلانن، بهمانن. چقدر شما با هم تناسب دارید. چرا تا الان متوجهش نشدی؟ » من مقاومت شدیدی در برابر این جملات داشتم. چون یک جای کار غلط بود. ولی کم‌کم جملات ف به جانم نشسته بود. ف چیزهایی می‌دانست که من نمی‌دانستم. ف تجربه‌هایی داشت که من نداشتم. ف آدم‌شناسی بود که من نبودم.

یکی از همین روزهای بهاری دکتر.و نازنین مرا به اتاقش فراخواند و هشدار داد که دوستی‌ام با ف را تمام کنم. معتقد بود این دوستی عاقبت خوشی ندارد و حس خوبی ندارد. من جدی نگرفتم. به دکتر چه ربطی داشت اصلا؟

زندگی من و میم را کنار هم گذاشته بود. میم علاوه بر تمام نکات مثبت بالا، شعر زیاد می‌دانست. ما ساعت‌های طولانی مشاعره می‌کردیم. و ف در جریان همه‌ی اینها بود. ف هرروز تشویق می‌کرد به ادامه‌دادن این حرف‌ها. ف آدم‌شناس بود، مرا مثل خواهرش می‌دانست و خوشحالی من آرزویش بود.  یکی از همین روزهای تابستان که امتحان پایان‌ترم تمام شده بود، از خانه به سمت محل کارم به راه افتاده بودم. میم پیامکی فرستاد با این مضمون که تو انقدر خوبی که کاش در زمان و مکان دیگه‌ای می‌دیدمت! :)

یکی دو شب مانده بود به ماه رمضان. میم به من ابراز علاقه کرد! چه اتفاق رویایی‌ای. اولین بار کسی به تو ابراز علاقه می‌کند. دوستت به تو اطمینان می‌دهد که حتما خوب است. کولر خانه‌مان روشن بود. باد خنک لای پرده‌ها پیچیده بود. داشتم مشق‌های کلاس زبانم را می‌نوشتم. سعیده من دوستت دارم» آه از این لحظات رویایی به درد نخور. خاطرات زندگی‌اش را بلافاصله ردیف کرد. و تاکید کرد که هرکس به او نزدیک شود آسیب می‌بیند. چقدر عجیب. قرار بود از چه آسیب ببینم؟ یکی دو ساعت بعدش میم شروع کرد به خودیی کردن! گوشی تلفن من پر شده بود از پیام‌های اروتیک و جنسی. چند ساعت این پیام‌ها پشت هم به من می‌رسید. برای میم اتفاق خاصی نیفتاده بود. یک خودیی ساده بود. اما برای من یک آزار جنسی بود. من متوجه آزار بودن این اتفاق نبودم. یعنی حتی نمی‌دانستم در جهان چیزی به نام آزار جنسی وجود دارد. فقط می‌فهمیدم که معذبم، دستانم می‌لرزد و در جواب‌ پیام‌هایش فقط التماس می‌کنم که به اون خدایی که می‌پرستی تمومش کن.» میم آن لحظات خدایی نداشت که قسم‌های من کارساز باشد. پس تمامش نمی‌کرد. فانتزی‌های کثیفش را ریخته بود وسط.  دم‌دمای صبح بعد از گریه‌های زیاد و بهت‌زدگی خوابم برده بود. صبح بیدار شدم و پیامی از میم دریافت کرده بودم با این مضمون سعیده من دیگه نمیتونم ادامه بدم و دیگه نمیتونم دوستت داشته باشم» بهتر!

ف جواب تلفنم را نمی‌داد. چند ساعت بعد یکی از دوستان مشترکمان تماس گرفت. یک ساعت حرف زدیم و گفت من تازه فهمیدم چی شده. میم تازه بهم گفته چی کار کرده. داستان این بوده. میم مدتهاست در تلاش برای به دست آوردن ف است و ف تمام این بازی‌ها را به راه انداخته و خواسته با حضور من از این بازی فرار کند.

 

بازی همین‌جا در تیرماه ۹۲ تمام نمی‌شود. من سه ماه در حال عذاب کشیدنم از آنچه که رخ داده. برای کسی نمی‌توانم تعریف کنم. و میم هرروز در وبلاگش پست‌هایی می‌نویسد که داستان است. اما این داستان‌ها شخصیت اصلی‌شان منم. میم در تمام آن داستان‌ها مرا مسخره می‌کند، حرف‌های رکیک می‌زند و در پشت نقاب داستان هر حرفی در ذهن کثیفش است بیرون می‌ریزد.

مهر می‌آید. من ۲۰ واحد اختصاصی برمیدارم که اکثرا با بچه‌های ۸۹ ایست. برای فرار از ف و میم هر کاری می‌کنم. از این ۲۰ واحد ۱۶ واحدش با ف و ۸-۹ واحدش با میم مشترک است. دو سه هفته‌ی اول دانشگاه همه‌چیز خوب است. بچه‌ها در جریان آزار جنسی نیستند، با من همدردی می‌کنند و ف را طرد می‌کنند. اما ف که خوب بلد است بازی  را عوض کند، کاری می‌کند که بچه‌ها همه‌شان من را طرد می‌کنند. من از این‌جای داستان آدم کینه‌ای ای هستم که قدرت بخشیدن آدم‌ها را ندارم. پس بهتر است که بچه‌ها دورم را خالی کنند و این بی‌احترامی از طرف من به ف ادامه پیدا نکند. دوستان نزدیک‌ترم تاکید می‌کنند که این ماجرا را جایی تعریف نکنم. پای آبرو وسط است. اگر بقیه بفهمند آبروی من می‌رود.

من مطمئن شده بودم که بیشترین اشتباه در این ماجرا از سمت من رخ داده. خطاکار اصلی منم و ف و میم کار خاصی نکرده‌اند. یکی دو ماه بعدش ف و میم هرروز دست در دست هم در دانشکده راه می‌روند. همه‌جا با هم دیده می‌شوند و این دو عاشق زار بالاخره به هم رسیده‌اند. ف قصه‌اشان را با آب و تاب برای بچه‌ها تعریف می‌کند و این داستان‌ها نقل شب‌های خوابگاه است. ف بعضی شب‌ها می‌آمد خوابگاه، مهمان هم‌اتاقی‌های من می‌شد. یک بار وقتی رسیدم، پشت تلفن داشتم م حرف می‌زدم. با صدای بلند به مادرم گفتم یه نفر اینجاست که نمی‌خوام ببینمش. » ف بعد از خروج من از اتاق زده بود زیر گریه که این دختر همیشه با تندی با من برخورد می‌کند. :)) هم‌اتاقی‌هایم هم برایم توضیح می‌دادند من حق ندارم با مهمانشان بد برخورد کنم. حتما همین است. ف فقط کمی مرض داشت و به اتاق ما می‌آمد.

من مردگریز شده بودم. در اعماق وجودم احساس ناامنی شدید نسبت به مردها و هر چیزی از رابطه‌ی عاطفی داشتم.(من مدتها به تنهایی از فروشگاهی که فروشنده‌اش مرد بود خرید نمی‌کردم:) ) رابطه‌ی عاطفی نه‌تنها همیشه برای کسی که در خانواده‌ای سنتی و مردسالار بزرگ شده، و در جست و جوی آزادی است چیز عجیبی است، بلکه اگر فقط یک‌بار در زندگی‌اش چنین اتفاق مهیبی افتاده باشد، ترجیح میدهد تا همیشه از این روابط فرار کند. کم‌کم پناهم شده بود قرائت‌های سنتی دینی. چون در دل فلسفه و  روشنفکری چیزهای کثیفی است. چیزهای که اجازه می‌دهد برای همه‌چیز توجیهی بتراشیم.برای کارهای کثیفی که در عمق وجودمان دوست داریم، توجیه منطقی بیاوریم و ثابت کنیم که همین درست است. من از فلسفه و روشنفکری فراری شده بودم. چون اینها امنیت را از من سلب می‌کردند.

دو سال بعد رتبه‌های کنکور ارشد آمده بود. میم از دانشکده رفته بود و چندان رویت نمی‌شد.رتبه‌ام عالی‌ شده.تصمیم عاقلانه برای کسی با آن رتبه این بود که یا برود شریف و یا در همان دانشکده‌ی خودمان بماند. اما برای من تصمیم منطقی این بود که جایی بروم که هیچ‌کس را نمی‌شناسم . و می‌توانم از اول برای خودم جمع جدید و خاطرات جدید بسازم. به کسی نمی‌گویم در ذهنم چه ‌می‌گذرد. چون پای آبرو وسط است. من بعد از پرس و جوهای فراوان دانشگاه بهشتی را انتخاب می‌کنم. از بچه‌های دانشکده جز ویریا کسی آن‌جا نیست. من و زهرا به بهشتی می‌رویم.

هفته‌ی دوم کلاس‌های ارشد، زهرا از من می‌خواهد وقتی سر کلاس می‌روم آرام باشم و به روی خودم نیاورم که چه اتفاقی افتاده. بله درست حدس زده‌اید. میم همکلاسی ارشد من است. من در همکلاسی‌هایم دو دختر دارم. آن دو انصراف می‌دهند و من مردگریز می‌مانم و همکلاسی‌هایی که همگی مردند و میم. یک و نیم ترم میم  را می‌بینم. هرروز که از دانشگاه برمی‌گردم از در دانشگاه تا ایستگاه بی‌آرتی گریه می‌کنم و  به بخت بد خودم لعنت می‌فرستم. ترم اول بدون درس افتاده مشروط می‌شوم. بچه‌ها سراغ میم را از من می‌گیرند و من انکار می‌کنم که اصلا این آدم را دیده‌ام. اواسط زمستان میم حلقه در دست وارد کلاس می‌شود. میم و ف بالاخره ازدواج کرده‌اند. ف از دانشگاهی در آریزونا پذیرش گرفته. میم اواسط بهار ۹۵ انصراف می‌دهد. و می‌خواهد با ف از ایران برود و وجود نحسشان  را از این مملکت ببرند. استادمان سر کلاس به پسرهای همکلاسی تاکید می‌کند که در زندگی میم را سرلوحه قرار دهند و  زنی چون ف اختیار کنند که آنها را به آرزوهایشان برساند. بین بچه‌ها به‌به و چه‌چه افتاده از این زوج خوشبخت و نظر من را هم می‌خواهند. بچه‌ها من خیلی نمیشناسمشون. ف همکلاسیم بوده اما من با بچه‌های ورودیمون خیلی ارتباطی نداشتم»

 

تابستان ۹۵ دختر مرضیه به دنیا آمده. همه می رویم خانه‌اش. من تمام مدت برای ندیدن ف در آشپزخانه خودم  را مشغول می‌کنم. ف به آشپزخانه می‌آید و  تمام مدت در آشپزخانه سعی می‌کند خاطراتش با میم و برنامه‌های آینده‌شان  را تعریف کند. :)  ته دلم می‌خندم که چطور می‌شود عاشق یک هرز‌ه‌ی به تمام معنا بود؟

پاییز ۹۵ است. ف و میم از ایران رفته‌اند.

بزرگترین سوال من در تمام این روزها این بود که چطور ممکن است کسی/ کسانی را آزار بدهی و زندگی‌ات انقدر شیرین بماند؟

شش ماه بعد ف و میم که با ویزای سینگل به یک شهر کوچک در آریزونا با آب و هوای سختش مهاجرت کرده‌اند، به اصرار ف از هم جدا می‌شوند. بهار ۹۶ آمده. اواسط ماه رمضان ف یک پیغام می‌دهد باید بابت چیزی ازت معذرت‌خواهی کنم که روم نمیشه درباره‌اش حرف بزنم. تو شانس آوردی، من نه. خیلی سنگین بود»
 

و من از ان جوان ۲۰ ساله یک جوان ۲۵ ساله می‌شوم که روبرویش زندگی سختی انتظارش را می‌کشد. زندگی سختی که باید بارش را تنهایی به دوش بکشد و خودش را دوباره بازسازی کند.

میم رفته، ف رفته، و من تازه با مفاهیم آشتی می‌کنم. با فلسفه، با روشنفکری در دین، با عبدالکریم سروش. و فکر می‌کنم اگر در این سالهای جوانی میم و ف حضور نداشتند، جهان چه شکلی می‌شد؟


نمی‌دونم این روزها چمه! به گواه دو تا روانپزشک افسردگیه. بهم دارو دادن و من هیچ کدوم رو نخوردم. بقیه‌ی دوستانم که پزشکن تاکید کردند که تشخیص‌ها احتمالا اشتباهه و بهتره که دست نگه دارم. 

احساس سقوط می‌کنم. سقوط از همه چیز و همه کس. مغزم خسته است. عقل و احساسم قاطی شدند و خسته‌ام. سنگرهام یک به یک سقوط می‌کنند. چیزی برام باقی نمونده. می‌دونم که این روزها هم می‌گذرند و دوباره روزهای بهتر می‌آن. مگه میشه نیاد؟ مگه میشه تا همیشه در سیاهی و انتظار موند؟ 

خسته‌ام. اشک‌ها روی صورتم جاری شدند. سقوط می‌کنم. در خودم می‌شکنم. ارتباطم با دنیا قطع میشه و در این لحظات فقط گریه برام می‌مونه. من تلاش می‌کنم که خوب باشم. دارم برای خوب بودن و خوشحالی می‌جنگم. کاش شما هیچ‌وقت برای خوشحالی نجنگید. کاش همیشه خوشحال باشید.

خسته‌ام. 

خسته‌ی خسته. 

 

پ.ن: نمیای؟ 

 

 


ویل دورانت  و همسرش آریل یک مجموعه‌ی یازده جلدی تاریخ تمدن نوشته اند. قاعدتا چنان مجموعه‌ای بسیار طولانی‌ست و خواندنش از حوصله‌ی معاصران ویل دورانت هم خارج بوده است چه رسد به انسان عصر متن‌های کوتاه. برای همین ویل و آریل کتاب دیگری نوشته‌اند با عنوان درس‌های تاریخ. آن‌ها در این کتاب کوتاه و خواندنی نتایج خود از مطالعه‌ی تاریخ زمین و بشر را بیان می‌کنند. کتاب فصل‌های مختلفی دارد. چند فصل ابتدایی این کتاب توجه من را به لفظ طبیعی» جلب می‌کند. این‌که درنهایت تمام تلاش‌های انسان در تلاش برای بقا خلاصه می‌شود. آنچه در طبیعت اهمیت دارد بقاست و نه چیزی دیگر. در گذشته‌های دور خون‌ریزی، جنگ‌های وحشیانه، چند همسری، آمیزش‌های متعدد جنسی نه یک رویه‌ی ضداخلاقی که اعمالی تماما اخلاقی محسوب می‌شده. چرا که در نهایت آنچه ارزشمند تلقی می‌شده است بقا» بوده است. آنچه برای طبیعت ارزشمند است کیفیت نیست بلکه کمیت است. برنده آن گونه و نژادی است که ژن خود را به صورت حداکثری تکثیر کرده باشد. این قاعده نه فقط در حیوانات که در انسان‌ها هم صدق می‌کند. و در نهایت انسان تسلیم قاعده‌های طبیعت است. ( در فصل‌های میانی و پایانی کتاب ویل و آریل به نتایج خود از تاریخ تمدن بشر می‌پردازند. درباره‌ی آنها بعدا می‌نویسم)

بشر تمدن ساخته است و  در این تمدن احتمالا یکی از اهدافش بقای حداکثری بوده. به همین منظور تحقیقات پزشکی گسترش یافته‌اند تا جان انسان‌های بیشتری را نجات دهند. مدل‌های مختلف اقتصادی برمبنای سوسیالیسم ساخته‌اند و در اعصار مختلف سعی کرده‌اند با ایده‌ی برابری جامعه‌ای بنا کنند که در آن این‌بار ضعیف در یک فرآیند طبیعی حذف نشود. جنگ‌های متعدد در جوامع متعدد به علت اختلاف طبقاتی آغاز شده است و هدف نهایی همه‌ی اینها بقا بوده. انسان‌ها هنوز هم که هنوز است با یکدیگر بر سر بقای خود می‌جنگند. در گذشته این تلاش‌ها رنگ و بوی قبیله‌ای داشته، کم‌کم رنگ و بوی ملی‌گرایی به خود گرفته. بعدها این جنگ‌ها خود را در قالب رقابت‌های ی و اقتصادی نشان داده‌اند.

بشر پیشرفت کرده است. قاعده‌ی طبیعت را به خوبی آموخته است و حالا باید با سازگاری حداکثری در چارچوب قیدهایی که طبیعت و زمین برایش وضع کرده است به زندگی خود ادامه دهد.

سوال مهم: آنچه طبیعی است، درست است؟ آنچه درست است، طبیعی است؟

پاسخ ما به نگاه‌ها و چارچوب‌های مختلفی که در آن فکر می‌کنیم بازمی‌گردد. احتمالا اگر خود را با تمام گونه‌های جانوری یکسان و در یک رده بدانیم پاسخ به سوال بالا بله است. در این دیدگاه آنچه مهم است بقای فرد است و اخلاقیات فردی‌اش برمبنای بقا شکل گرفته است. در چنین دیدگاهی هر عملی برای بقا توجیه‌پذیر است. ی، هر عملی از جنس حذف دیگران، هرگونه خودخواهی، چسبیدن به نهاد قدرتی که ظالم است و نادیده گرفتن مظلوم و ضعیف نه رذیلت اخلاقی که فضیلت محسوب می‌شود.

اما بشر تمدن ساخته است. تمدنی که با پذیرش تمام محدودیت‌های طبیعی کاملا با قاعده‌های طبیعت یکی نیست. هنر، ادبیات، فلسفه، دین، عرفان، ت، علم، و تکنولوژی همگی دستاوردهای بشری است و هیچ‌کدام طبیعی نیستند. با چنین دستاوردهایی احتمالا پاسخ به سوالات بالا بله نیست. چارچوب زندگی در این وضعیت نمی‌تواند فقط برمبنای بقا شکل بگیرد. این‌جاست که گرفتن طرف نهاد قدرتی که ظلم می‌کند و حذف ضعیف، ارزشمند تلقی نمی‌شود.بشر با داشته‌ها و دستاوردهایش می‌تواند به جای شبیه‌کردن حداکثری خود به سایر گونه‌های جانوری برای باقی ماندن خودش، راه حل‌های بهتری انتخاب کند. راه حل‌هایی که از جنس حذف و ظلم نباشد.  پیدا کردن این راه حل‌ها طولانی‌ست؟ بله. و من فکر می‌کنم در زندگی بشر تکامل  راه و روش‌های زندگی به اندازه‌ی تکامل ژنتیکی ارزشمند است. 

پس بهتر است صبور بود و به جای تمرکز بر هر راه حل طبیعی، راه حل بهتری پیدا کرد.

 


خواب دیدم دوست نازنینم مرده و در مجلس ختمش مویه می‌کنیم. حال عجیبی بود. به وضوح در نبود دوستم گریه می‌کردم و مادرش رو در آغوش کشیده بودم. بعدش اومدم بیرون. رفتم در دفتر یک موسسه، سعیده پشت میز نشسته بود. من و سعیده همکلاسی بودیم در کارشناسی و بعدش آخرین باری که دیدمش سال ۹۵ بود. بهش سلام کردم و من رو نشناخت. آدم‌های اون جمع که همگی آشنا بودند من رو نمیشناختن. هرقدر تلاش کردم تا من رو به یاد بیارن برای همیشه از ذهنشون پاک شده بودم.

 

دیشب خواب دیدم که خواهرم برای من  و پدرم بلیت هواپیما گرفته از هواپیمایی‌ که من دوستش نداشتم و برام نامعتبر بود. من به اون سفر نرفتم و اون هواپیما سقوط کرد. بعدش کیفم رو یدند و تمام مدارک هویتیم رو برده بودند. فقط مدارک هویتی‌ام رو برده بودند.

 

مشخصا از فراموش شدن می‌ترسم و به قول سعید فراموش‌شدن اجتناب‌ناپذیره. کاریش نمیشه کرد.

 

توی روزهایی که مودم افت می‌کنه و غرق سیاهی میشم هم فراموشی آزارم میده. اینکه من تنها در این گوشه‌ی دنیام و دیگه کسی من رو به یاد نمیاره.


هر نشانه‌ای از انسان معاصر ایرانی آزارم میده. هشت ماهه که اوضاع همینه. داستان ایرانی نمی‌تونم بخونم، فیلم ایرانی نمی‌تونم ببینم و. 

نتیجه اینکه اکثر کتاب‌هایی که می‌خونم غیرداستانیه. و الان هم دارم داستان‌های ایرانی با فضای قبل از انقلاب می‌خونم یا گلستان و بوستان سعدی گوش میدم. اینا بهم اجازه زنده موندن میدن.

عجیبه!


خوب که نگاه کنم می‌دانم پارسال شب قدر چه چیزهایی خواسته‌ام. اما قبل‌تر از آنها را به یاد نمی‌آورم. انگار که حافظه‌ام از تمام آنچه روزگاری می‌خواستم کاملا پاک شده باشد، چیزی از خواسته‌های جزیی گذشته به یاد نمی‌آورم. من عادت کرده‌ام به همین اتفاق‌های جزیی کوچک تا بتوانم زندگی کنم. تمرکز کنم بر انچه که در زمان حال رخ می‌دهد تا بتوانم بدون توجه به گذشته و آینده زندگی کنم.

اما این روزها تماما گذشته‌ام. لحظه‌های حال سخت و جانکاه‌اند. تلاش برای کتمان کردنشان راه به جایی نمی‌برد مگر آنکه همه‌چیز بدتر شود. انکار اندوه این روزها، اندوه را دو چندان می‌کند. اما چاره‌ای نیست. باید تحملش کنم. باید بارش را به تنهایی به دوش بکشم و سعی کنم حال بد خودم را به دیگران بازتاب نکنم. همان‌طور که در تمام این هشت ماه بار تمام لحظات جانکاه را تنهایی به دوش کشیده‌ام.

من این روزها تمام گذشته‌ ام. تلاش‌ها برای یاد گرفتن نحوه‌ی سرمایه‌گذاری و به دست آوردن پول جواب می‌دهد. دارم بزرگ می‌شوم. پدر و برادرم کنارم تمام قد ایستاده‌اند تا این دختر کوچک بااستعداد خانواده‌شان یاد بگیرد چگونه از پول، پول بسازد. که در کوره‌راه زندگی هیچ نیازی به هیچ‌کس نداشته باشد. اینها را می‌آموزم. اما تماما گذشته ام. 

به خودم فکر می‌کنم. به خودی که شاد بود و می‌خندید. به خودی که می‌توانست از عطر امین‌الدوله‌های سر دیوار حیاط پر شود و زندگی برایش خلاصه میشد در آن یک ماه شکفتن امین‌الدوله‌ها. به خودم فکر می‌کنم که برای هر مشکلی پاسخی داشت و حالا دست خالی است. خودی که خدایی داشت که دیگر ندارد. خودی که عابدی بود که دیگر نیست. خودی که شوقی برای زیستن داشت که دیگر ندارد. 

امروز سراپا حسرتم. این روزها سراپا اشک و اندوهم. اسمش هر مزخرفی که هست. افسردگی یا مرگ. چه اهمیتی دارد؟ من دارم زیر بار خودم جان می‌دهم. خودی که دیگر معلوم نیست چه بوده و چه هست. 

عکس‌هایم را از همه‌جا برمی‌دارم. تمام آن تصاویر غلط کرده‌اند که می‌خندند. غلط کرده‌اند که از ته دل می‌خندند. اصلا خنده از ته دل چیست؟ چشم‌هایم کم‌فروغ شده است. برق زندگی ندارد. برق خوشحالی ندارد. چشم‌هایم ماه‌هاست که کم‌فروغ‌تر می‌شوند. خسته‌ام. زندگی تیره‌تر از آنچه است که فکر می‌کنم. اسمش افسردگی است یا هر زهر دیگری. خسته‌ام. سقوط می‌کنم و دیگر نمی‌توانم دست کمک دراز کنم. 

اصلا کمک از که؟ کمک از چه؟ بار رنج‌ها را باید تنهایی به دوش بکشم. 

کاش پایانی بر این روزها باشد. با هرچه. با مرگ با زندگی.

 

گوش کنید.


داشتم فکر می‌کردم که چی باعث میشه آدم‌ها بعد از اتمام یک رابطه سریعا بپرن برن توی یک رابطه‌ی دیگه؟ یا چطور ممکنه به فاصله‌ی کوتاهی از دوست داشتن یک نفر، فردی دیگه رو دوست بدارن؟ 

تنها جوابی که براش پیدا کردم که ربطی به اخلاقیات نداشته باشه، اینه که احتمالا این یه مکانیزم دفاعیه برای تحمل نکردن و فرار کردن از رنج‌هایی که از پایان اون روزها به دست اومده. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها